از سَرِ کوی تو با دیده‌ی تَر خواهم رفت

از سَرِ کوی تو با دیده‌ی تَر خواهم رفت
قلب بشکسته و سینه پر شَرَر خواهم رفت

دیدی و خنده زدی این رخ گلگونم را
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت..

روزها فرقت تو چشم و دلم را پژمرد
روح، دل‌مرده و دیده، بی‌نظر خواهم رفت


گره خورده شب طولانی من با زلفت
بامدادان و به هنگام سحر خواهم رفت

مطلع بود همه شهر ازین در به دری
مستور و نهان و بی‌خبر خواهم رفت

شور و امید جوانی، همه محصول تو بود
بی نصیب و ناامیدانه، هَدَر خواهم رفت

رهِ آسوده همه بی ثمری داشت و من
دیگر این بار به راه پر خطر خواهم رفت

عمر، در راهِ نظر بر رخِ تو سَر کردم
قصه انجام ندید و بی‌ثمر خواهم رفت

لیک اگر امر کنی بیا که بازَت بینم
محضِ دیدار رُخَت، باز سفر خواهم رفت

توبه کردیم از این عشق جگر سوز و سپس
از الفت عاشقانه‌ بر حذر خواهم رفت

محمود گوهردهی بهروز

آتش بزن بر جان مرا پا تا به سر سوزان مرا

آتش بزن بر جان مرا پا تا به سر سوزان مرا
خاکسترم کن پیش رو، اما مشو از من جدا
با هر نگاهت در کمان، قلب مرا کردی نشان
تا گفتمت عاشق شدم، رفتی به قهر از پیش ما
آرش شدی در شعر من،گفتی ز عشقت صدسخن
نازم تو را ای جان من، کردی چه غوغایی به پا وامق منم عذرا نه‌ای، مجنون منم لیلا نه ای
عشق حقیقی را بگو، باید بیابم از کجا؟عاشق‌ترین عاشق منم، از سینه دل را برکنم
شرمت بباید ای صنم،بس کن به من جوروجفا با من شبی می خورده ای،دزدانه خم را برده‌ای
دانم نمکدان نشکنی، ای عطر جانبخش صبا سوری زدم در کوچه‌ها، شاید بدانی درد ما

خنده زنان گفتی ببین، آواره گشته بینوا
فردا قیامت گر شود، شور و شری برپا شود
گر با منی تو هم صدا، باید بپرسیم از خدا با آنکه شیرینت شدم، آیا تو فرهادی به من؟
یا دل به دلدار دگر، دادی و کردی صد خطا
باید که پاسخگو شوی، از صافی عدلش رهی
ورنه بسوزی همچو من،خاکسترت ماند به جا

فروغ قاسمی

حرفی نزد ، آشفته شد بر خویش لرزید

حرفی نزد ، آشفته شد بر خویش لرزید
وقتی دلش بی مهریِ سرد تو را دید

تا این خبر بر جان آتشناک اش افتاد
یخ زد تمام آفتاب و جان خورشید

خشکش زد آهسته دمی بر جای بنشست
یک قطره اشک اما به روی گونه غلطید

آوار شد بر سر... تمام خاطراتش
درد آمد از ریشه بساط عیش برچید

شب صورت تاریک خود را برملا ساخت
خاک یتیمی بر سر مهتاب پاشید

وقتی مرا در کنج تنهایی رها دید
آن تیره شب در کنج لب با طعنه خندید

اسرار دلتنگی دل در عشق جاریست
دل با همه بی مهری او را می پرستید

هر جا سخن افتاد... از نور رخ دوست
آنگاه دانستم چرا ...دل میدرخشید

علیرضا حضرتی عینی