گفت که تو سحر نی ای از غم من خبر نی ای
رفتم من سحر شدم از غمت با خبر شدم
گفت مرا رسا بده از دلت آشنا بده
رفتم من رسا شدم از دلت با خبر شدم
گفت مرا خبر بده از غم خود نظر بده
رفتم و من خبر شدم از سرت با خبر شدم
گفت مرا سروده ای تا که به باغ بوده ای
رفتم باز سروده ام از رازت با خبر شدم
تا به جهانی آشنا شود از غم آن جدا شود
رفتم آشنا شدم تا از دولتت با خبر شدم
گفت که تو مست می ای عاشق این هست نی ای
رفتم و من منست شدم از عشقت یا خبر شدم
گفت که دریا نگرم تا سر صبح سحرم
رفتم و دریا شده ام از حسرت با خبر شدم
سیاوش دریابار
روز ،
دسترنج ستارگانی بود که جنگ کرده بودند باسیاهی شب
تاخود صبح
وشب ،
پادافره تیغی است که برصورت خورشید کشیدیم
حالا که تمامی شب ها تاریکند و
از بام خانه هامان چکه می کنند و
پای می فشارند که بمانند،
خدارا
آخر به من بگو
چه فرقی می کند
فردای زخمی ما ،
درکدامین پستوی کدام شب زندانی است؟
ناظر توحیدی ثمرین
دردرا گفتم:بیاید تا که درمانم شود
گفت:درد تو نزدم نباشد
عشق را فریاد زن
گفتمش:فریاد کردم
من ندیدم عشق را
گفت:غافل عشق در دیده نباشد
از دلت فریاد زن
گفتمش: بیدل چگونه در پی
عشقی شود
گفت: نیم راه را رفته ایی
پس عشق را فریاد زن
شیدا جوادیان
مرا با من فروختی من نیستم
دو چشمم دوختی من نیستم
صدایم کرده ای وقت اذان است
موذن را برهم ریختی من نیستم
به پای تک درختی سایه دادی
برایش دام اویختی من نیستم
گناهانم بخشیدای با نام مادر
کلام بر گوش بیاویختی من نیستم
به شوق تو سحر قامت به قامت
قیامت با قامت دوختی من نیستم
تو گفتی متصل می شود به دریا
مرا با آب حیوان درانوختی من نیستم
سحر چون وا نهم چشمان تو بینم
شب و روزم بهم سوختی من نیستم
سیاوش دریابار