بس که وصلت را دمادم دل تمنا می کند

بس که وصلت را دمادم دل تمنا می کند
تشنه تر خود را چنین از آب دریا می کند

خاطر مجنون بُود از غم غبارآلوده لیک
خواهش آب روان از خاک صحرا می کند

آنکه شرم آلوده دارد دیده را از یار خویش
همچو شبنم در گلستان جای خود وا می کند


هر که شوید سینه آئینه را از کینه ها
جلوه جانانه را در خود تماشا می کند

گر بپوشانی نگاهت را تو از غیر نگار
دلبران را بهر تو غرق تمنا می کند

از قماش پیرهن یوسف اگر داری به تن
عالمی را گرد تو همچون زلیخا می کند

طالب شیدائی و مستی از این پیمانه ای
از خُم عشقش تو را سرمست و شیدا می کند

درد دردمندان دوا گردد ز انفاسش بسی
مرده را جان می دهد کار مسیحا می کند

گر بُود از دیدگان بی فروغت او نهان
با تو در محراب دل بنشسته نجوا می کند

می نهد پا در حریم قدسیان با یک قدم
آنکه ترک معصیت از عشق مولا می کند

گر تورا باشد (نسیما) ناخن مشکل گشا
هر کجا باشی تو را درمانده پیدا می کند

اسدلله فرمینی

مادرم، برادرانم

مادرم، برادرانم
کمی آهسته تر
سلام مرا به خورشید برسانید
اگر از شب گذشتید
به آفتاب رسیدید
بگویید در سرزمین خاموشی
دیگر مشعلی برای روشنایی باقی نمانده است
حتی تکه چوبی
تا به آتش کشم سیاهی شب را.....
از وقتی شما رفتین
دست از زمین شسته
هر روز شعر می کارد
قران برداشت می کند
طفلی بی آنکه بمیرد
در دل خاک جان می دهد
در فهم من هنوز
نور خاطره است
و ظلمت عادت.
اما من هنوز هم
شب‌ها، خوابِ خورشید در کنار شما  می بینم.


محمد شمس باروق

نفس می‌کشم، در میان شب‌های آبی

نفس می‌کشم، در میان شب‌های آبی
سردی هوای نمناک، روی گونه‌هایم می‌رقصد
دستانت را می‌بینم، در موج‌های دوردست
و قلبم، در آهنگ دریا، غرق می‌شود

نفس‌هایم سنگین، پر از بوی تو و خاطره
صداهای دور و نزدیک، آواهای بی‌زمان
بهار به دریا می‌رسد، و من باز هم
در آبی بیکران تو، زنده می‌شوم

ابوفاضل اکبری

شب شعرهای دیروز، که به جشن ذهن آمد

شب شعرهای دیروز، که به جشن ذهن آمد
طپشی شبیه امواج، از دل دلم ....برآمد
ناگهان پرید بر من، چون فشار خون بر سر
ز خودم گریختم شب.....وقت ماندنم سرآمد

حمله بود حمله بر من....مثل موشک و ستاره
حملات اضطرابی،،،،،،حمله های قلبی و سرد
نه فریب بود و مبهم....نه غریب بود و خاموش
اضطراب رفتن تو.....مانده در همایش درد

کهنه بود درد قلبم....مثل زخم های هرسال
مرهمی کشیده بودم....مثل مادرم ...به این حال
مادرم ....نگاه تردید....در چشمهایش آویخت
نگران تر از من ....او بود.....ز کجا شنیده احوال

در میان رنج هایی ،خسته ....مانده بودم اما
از خیانت تو و او .....درمانده بودم اما
مثل خنده ای که می خواست، در قالبش بماند
حرف های نیمه جانی، در جان نشانده بودم.....

40 سال رفت و اکنون، بالای قله هستم
میل ادامه ام نیست....لبریز از سقوطم
برگرد اول خط.....اینجا.....نمانده....ذوقی
یک بار خوانده ام حمد....دوباره در قنوتم......

وقتی که جسم دیگر....طاقت نیاورد روح
یعنی که خسته هستم....از این همه تکاپو
کمی مراقبم باش....تا جان بگیرم از نو
طاقت نمانده در من.....دیگر نکن پرس و جو

نرجس نقابی