با دیدار چشمانت بازگشتم به اشتیاق رها گشتن

با دیدار چشمانت بازگشتم به اشتیاق رها گشتن
چشمانت آینه‌ای از ماوراست برای باور داشتن
ما غریبه‌ایم اما چشمانت برایم چه آشناست
با دیدنشان دلم می‌خندد و آرام بگردد آرام

جهان همه رنج و زمان به مانند اسبی دوان
همه مسافر هستیم و باشیم در اینجا مهمان
مرو از پیشم مرو مکن چشمانت را مکن پنهان
من اگر تاکنون بدون عشق زندگی کردم بودم خام


رنگ رخسارت سفید است مانند گلبرگ‌های گل یاس
طرح چشمت همان است همان که دلم می‌خواست
کاش می‌دانستم که دلت آیا مانند دل من تنهاست؟
ز فکر و خیالت از سیگار گرفته‌ام به اشتباه هزاران کام

ببار ای باران مدت‌هاست نباریدی پس کجایی تو کجا؟
ببار احوالم غریب است مانند حس تنهایی در شب‌ها
زمین را خنک گردان صاف بگردان گرد و غبار این هوا
می‌خواهم خیس بگردم تا قلب خشکیده‌ام بگیرد التیام

اکنون که عمر کوته و قانون رستگار گشتن عاشق بودن
من می‌بوسمت به رسم عشق و حقیقت‌ و صادق بودن
چشمت می‌آورد مستی و این بهترین برهان برای مستی
من از آن خندهٔ شیرینت مزه گیرم و ز آن دو چشمانت جام

بیهوده نیست عشق نه هرگز بیهوده نمی‌باشد عاشقی
بیهوده نیست دلبستگی آدم را در می‌آورد از بیهودگی
بیهوده نیست این جهان که در آن باشد رسم دلدادگی
من از عشق لبریزم آری گرچه بمیرم و روم ز دنیا ناکام

نمی‌دانم عشق چیست نمی‌دانم این احساس چیست
تنها بدانم که بدون آن چشمان تو این دلم آرام نیست
که داند که همسفر زندگانی‌اش آخر سرانجام کیست؟
آری چشمانی مثل تو باید باشد تا من آغاز بگردانم کلام

زندگی رویاست خیال است سراسر خواب‌های رنگارنگ
در میان این رویاها دل من برایت ناگه می‌شود دلتنگ
چشمانت چنان نوری دارد که نرم می‌گرداند دل سنگ
من با عشق رها هستم از این شلوغی‌ها از این ازدحام

جهان آفریده گشت به عشق خنده‌های کودکان
سبز گشت پر از نعمت گشت این ویرانه بیابان
من هم پر از شوق شعرم به شوق آن چشمان
و به عشق آن‌ها هر لحظه در شعر دارم اهتمام

قسم به ستاره‌ها که می‌درخشند همانند چشمانت
من عاشقت گشتم قسم به دریای مواج موهایت
دستانم را بگیر من را ببر به آغوش پاک و زیبایت
من به مانند معبد به‌ چشمانت می‌گذارم احترام


محمد رضا ذبیحی دان

کجای رازهای نگفته ام جا خوش کرده ای؟

کجای رازهای نگفته ام جا خوش کرده ای؟

که سازه های وجودم با پس لرزه‌های یادت فرو می ریزد

غلامحسین افراس

ما همیشه در دست و بالت

ما همیشه در دست و بالت
استثناء بودیم
راه را روشن نمودیم
حتی اگر
در راه حق نبودی
مرگ را شرف است تا با تو بودن
تو ما را نمی خواستی
حتی الان که با تو
دوست و صادق بودیم
ما می رویم پی زندگی خود

تو بمان نازنین
در لجنزاری که
حقش از آن تو بود
تو بمان نازنین
تو بمان نازنین

علیرضا پورکریمی

هر چه گردد جذبه عشق نگارم بیشتر

هر چه گردد جذبه عشق نگارم بیشتر
میزند آتش به جان بیقرارم بیشتر

زلف عنبر بوی خود را تا پریشان می کند
نغمه مرغان شود در سبزه زارم بیشتر

دارم ای جان بر لبانم نام زیبای تو را
می شود با مُهر نامت اعتبارم بیشتر


فاش گر سازم نگارا جمله اسرار خویش
سنگ و چوب مردمان گردد نثارم بیشتر

نو بهارست و وصالت را ندیدم ای دریغ
می شود مشق جنون در نو بهارم بیشتر

جان و دل را من غبار آلوده دیدم از گناه
شوید این اشک بصر از دل غبارم بیشتر

هر چه خوردم زین شراب بی خمار روزگار
بی تو هر دم شد فزون درد خمارم بیشتر

هر چه سوزد جان و دل در آتش عشقش ( نسیم)
می شود جانان هستی غمگسارم بیشتر

اسدلله فرمینی

مرغ عشقِ گلشن رویای شب‌هایت منم

مرغ عشقِ گلشن رویای شب‌هایت منم
آتشی انداخته دل در میان خرمنم

می‌تراود شعرِ تر در وقت پروازم سحر
تا برآید وصفِ شورانگیز ناز سوسنم

ناله‌های سرخِ طبعم جاری خون غزل
رخنه کرده رنگِ طعنه در میان شیونم

در طواف شمع می‌سوزد دلم پروانه‌وار
با وصالِ شعله چون فانوس دریا روشنم

لحظه‌ای که عکس مه بر برقِ لبهایت نشست
نورِ تو خورشید جاری کرد بر جان و تنم

بس‌که هر شب بین رویا تنگ در آغوشمی
بوی عطر تو می‌آید صبح، از پیراهنم

لحظه‌ها را تنگ می‌بافم به تابِ موی یار
رشته‌ای افکنده عشقِ دوست دور گردنم


علیرضا حضرتی عینی