کجایی تو ای مهربان یار من
تو ای با وفا یار دلدار من
به هرجاکه هسنی خدایاورت
شدی ثبت در قلب بیمار من
مرا بر گزیدی تو اندر جهان
شدی جمع نیکان خریدارمن
تو بودی نگارا کنارم همی
به هر روز شب یارغمخوارمن
به هنگام بیماری ای مهربان
طبیبانه گشتی پرستار من
تودریادمن گشته ای جاودان
دوایی تو بر قلب تبدار من
نخواهم به دنیا دگر دلبری
چه کس چون توگرددهوادارمن
نکردی تو هرگز خطابر(خزان)
چویک عمر بودی وفادارمن
علی اصغر تقی پور تمیجانی
صنما با غم و درد تو خودبه چه زنجیرکنم
گوشه ایی ازتفسیر نعمات تو تسخیر کنم
دل دیوانه برآن شد که وقت تقدیر شنود
طعم داروی تو ای عشق با چه غافل گیرکنم
چکنم ازغم هجر تو اندر تب و خواب می سوزم
مست از باده زان جام شراب چشمگیر کنم
من نتوانم بگذرم از شیرین عسل لب هایت
مثه خورشید دم غروب پشت ماه تکثیرکنم
گر بدانم که آروزی وصال من وتو درکاراست
بی نگاه به چشم های فرزانه ی خطا گیر کنم
منوچهر فتیان پور
مدتی است
سراغی
از ما نمیگیری
نمی پرسی
که من هستم
نمیگویی
چه دلگیری
نمیخواهی
مرا
نمیدانی
نمیگویی
نکند
خانه دلت
در گیر است
نکند
درب دیگری
کرده
نکند
دیگری
جا کرده
نکند سراغ من نگیری
نکند
بی عشق مانم
نکند بی تو بمانم
نکند بی تو بمیرم
نکند که غم نگیری
نکند سراغ نگیری
سیاوش دریابار
دستم را بگیر و مرا با خود ببر
دلم میخواهد دور شویم
از تمام آدمهای شهر...
آنقدر دور که کسی نتواند
خلوت دونفره ما را به هم بریزد...
دور از شلوغی و هیاهو،
میخواهم فقط تو باشی و من،
در آغوش طبیعت،
زیر سایههای درختان کهن.
این خلوت دلانگیز
به ما قدرتی میدهد
تا تاریکیها را با نور عشقمان روشن کنیم.
بگذار تا در سکوت شب
به صدای قلبهایمان گوش دهیم
و رازهای خوابآلود را
بیهیچ واژهای به هم بگوییم.
ما در این دوردستها
میتوانیم بیپرواتر زندگی کنیم،
با چشمان پر از ستاره
و دلی سرشار از عشق....
باران ذبیحی
به غم آن چَشمِ خماری نازم من
که جوانی مرا خِضر قلندر سازد
ای فَلک این غلامی مرا چاره کن
فَغانی کردم در این رَه، فرهاد نکرد
این شراره که من دارم در غمِ دِل
سالکی نبود چون من، طاعت نکرد
چَشم دِل باز شود زِ سِر فَلک چه سود
آن دَم که چَشم خمارش نگاهم نکرد
ای حکیم خُمر هر شب به نوشِ شراب
در جوانی چون طاهر مرا عریان نکرد
مهران نبی