بگفتا گرگ باران دیدهام من
سراپا فکر و پند و ایده من
تنفس کردهام ایمان به گلشن
ز باغ معرفت گل چیدهام من
ز دست هنرمندان خفته در خاک
دو صد جام هنر نوشیدهام من
اگرچه تشنه لب از چشمه عشق
شتک بر قلب خود پاشیدهام من
ولیکن همچو دلقک با دلی خون
به هر ناباوری خندیدهام من
تو را همراه بود آخر به دنیا
مگو مانداب و گندیدهام من
چه دانی من برای باور خویش
چگونه در کجا جنگیدهام من
فروغ قاسمی