نه بخاطر شوق ، نه بخاطر آوای آب...

نه بخاطر شوق ، نه بخاطر آوای آب...
به خاطر یک کام تو بر فنجان عطش...

نه بخاطر خورشید ، نه بخاطر حماسه...
به خاطر دستهای کوچک تو بر گونه های سرد جنون ...

نه بخاطر یک برگ ، نه بخاطر آب روان...
به خاطر عطش یک ترانه شوق...

نه بخاطر آهِ یک ترانه محزون...
به خاطر آرزوی یک نگاه...

نه بخاطر تنهایی ، نه بخاطر گریه...
بخاطر دستهای کوچکت در دستهای بزرگ من ...
و لبهای من بر گونه های بی گناه تو...

نه بخاطر باران ، نه بخاطر زوزه باد ...
به خاطر آرامش احساس جنون...
بخاطر دوست داشتن...
بخاطر رنگین کمان قلب تو... ، من... ، ما...

داوود حسینی

تو زیباییت چو دریاست، بی کران و بی همتاست

تو زیباییت چو دریاست، بی کران و بی همتاست
نه غم داری ز باران، نه باک داری ز طوفان
هم آرام و چشم بسته‌ای، هم آشفته و دل خسته‌ای
لبت یاقوت، چشمانت مروارید
لبخند دلت، موجی از عشق، بر سرم بارید
نه هوشیاری، نه بی هوش، به نجوایت، میدهم گوش
تو زیبایی، یه رویایی، بزد قلبم، هرازگاهی
هرازگاهی، که میدانی، برفت عقلم، به دریایی
ناخدای هیچ کشتی ضامن دریا نشد
واهمه واژگونی مانع دیدار نشد

من آن مردم که بودنت را می پرستید
دلی را به دریا زدم که از آب می ترسید
عشقت آمد و گریبانم گرفت
غرق در چشمانت، چه زیبا جانم را گرفت

علیرضا خورسند

صنما کجا کجایی از چه رخ نمی نمایی

صنما کجا کجایی از چه رخ نمی نمایی
به سر کویت بر نگردم نکند که تو خدایی
همه شب تا به سحر که که فغان آدمی بود
ندهم به کس دل که کس نگوید چرا چرایی
........
چه کنم که بشکنم تاب گیسوان تو
یا که خزان دهم نرگس گل‌فشان تو
مست کنی لب مرا مست شوم از لب تو
مست که میشوم خنده کنم بر لبان تو
.......

هی بکشم که من منم هی بکشم که تو تویی
چاره چه باشدم اگر هی بکشم که تو تویی
ساقی ما به قیمت چاره ندارد از غمت
من غم تو گفته ام هی بکشم که تو تویی

سیاوش دریابار

در خیال ازادی،دستهایم را به بند میکشم.

در خیال ازادی،دستهایم را به بند میکشم.
ودر برابر فرشته اشک زانو میزنم.
هیچکس نیست تا عمق شکست مرا به تصویر بکشد.
در ژرفنای اقیانوس خودم را رها میکنم،،،
وتن به امواج رها شده از صخره های خلیج میدهم...
تماشاچیان،نظاره گر غرق شدنم هستند،،و
شاید کسانی در دلهره مرگ شناگری باشند.
در آب کفالوده ،سرگشته وار تکان میخورم،و
آسمان پشت به من میگرید......

در اعماق،صخره های مرجانی در اندوه من عزادارند.....
رها میشوم از آشوب برآشفته ستارگان،....
ماه در سوگ من کوس غریق را فریاد میکشد.
جایی که من ارمیدم،،،ماهیان مرده تن به فرسایش میدهند.
خیالم آسوده است،
چراکه امواج مرا به کشتی غرق شده ای میسپارنند،،،که مدتها پیش ناخدایش سرود مرگ می‌گفت......
طوفانی که از پی بادهای شمالی می وزد،،،،
درحسرت اندوه من،،شانه هایش تکان می خورد..
پرندگان سوار بر باد سهمگین،،
به این سو وان سو می روند.
ودر دوردست‌ها گردابی نمایان میشود..........

حجت جوانمرد

آمد آن سرو بلند بالا به هنگام

آمد آن سرو بلند بالا به هنگام
شاد باش ای دل امروز را
به وقت لبریز شدن از دلدار است
آهسته و پیوسته
دست در دست یار شو
باز آید آن خورشید
بر سر گل های پژمرده
نشسته بر مرکبی از دور
آمده ست ببوسد یک شبی
این سنگ مزار را

او مسیح رویا های فراموش شده ست
آمدست بدمد روح در این تن
بدرد جامه ز تن این غم ها
امروز روز زندگیست
بیاورید آن باده خَمار را

علیرضا پورکریمی