حرف دلم...

حرف دلم...

ای دل
انگار کسی را به تو نیست
نه بر تو خواهانی و نه اشتیاقی
نه در حد یک وارسی
برای باور شدن
برای برگزیده شدن
برای...
بیهوده ضربان داری...

ای عشق
یا بمیران و یا زنده بدار
عمری‌ست مرا
میان این دو بلاتکلیف قرار و نگاه داشته ای
نه بدست می آوری و نه از دست می دهی...

سرمدی
می ترسم از مرگ بیهوده
می ترسم از آن ر‌وزی که بیاید
با احوال خوب مصادف شوم‌ اما
طبق‌ معمول و روال همیشگی‌
آن را هم احوال بد تلقی کنم
می ترسم از آن که ندانی
چه بودم و چه شدم ، چه می شوم و خواهم شد... مرا بیش از این شرمنده و رسوا مکن
که دگر از زنده ماندن می ترسم...

عبداله قربانپور

غریب وتنها

غریب و تنها و یک
غربت و دوری و یک
عزلت و گوشه نشینی و یک
پاییز و برگ ریزان و یک
عاشقی و بی توجهی معشوق و یک

آری تنهایی درخت اقاقیا
مانند یک ماندن در برابر همه است
نمی‌خواهم بگویم که هیچم
اما یکه و تنها
در زیر قفسه خالی
گل های کاغذی
بوی عطر بهار را می شنوم

تنها تر از یک درخت
بر روی صخره آرزوها ایستادم
شاید باران امید من را خیس کند
رطوبت اشک درخت
شاخه های شکسته
را مرهمی از مهر بپوشاند

نگین شب مهتابی
قطره اشکی است
که از گونه آن عاشق تنها می‌چکد
چرا رخ من دلگیر شده
زمستان بدنبال زمستان دیگر آمده
قلب یخی من بهار نیاز دارد

چند روز دیگر پرواز
پرنده مهاجر تمام میشود
او بر روی شاخه درخت تنهایی می نشیند
باور دارم که درخت دیگر تنها نمی ماند
او می‌گوید پرنده عاشق من است
پرواز را از بالای من آموخته
پس دیگر من می مانم
که تنهاتر از یک درخت هستم.

حسین رسومی

صیاد رفیقانه نمودی

صیاد رفیقانه نمودی
دام است ولی دانه نمودی
عمران تو در ره ریایی
ما را همه ویرانه نمودی
با اوست نشان آشنایی
هرچند که بیگانه نمودی
روی تو بتا بخال وحدت
ویرانی بتخانه نمودی
پیمان تو بود دست مستان
پیمان تو پیمانه نمودی
پروانه نبود در نمایش
ای شمع تو پروانه نمودی
دردا که حکیم مکتب عشق
در مدرسه دیوانه نمودی
گر صاحب خانه بود بر بام
دیدیم که دزدانه نمودی
جان سخن محبت آن است
این است که رندانه نمودی
از وسوسه ی عقل بیاندیش
هرچند که فرزانه نمودی
از باده ی باد نخوت اندیش
هرچند که مستانه نمودی
حرمت نه غریب درگهت بود

از قرب غریبانه نمودی

محمد جهادی

دل بَرَد بوی گل و آواز چشمه با سرود پهلوی

دل بَرَد بوی گل و آواز چشمه با سرود پهلوی


بلبل از شوق گل و بوی دل انگیز بهار

می سراید نغمه دلکش به هر کوی و کنار

باغ یخ بسته به فرمان نسیم جان فزا

زندگی از سر بگیرد پُر شود از هر نگار

تُندرِ غرّآن رود هر سو چو پیک عاشقان

آسمان گرید به شادی شوید از دل ها غبار

هر کجا پُر آب و سبزه پر گل است و رنگ رنگ

جلوه دارد مهر یزدان در شکوه نوبهار

چون به هر جا بگذری با گوش جانت بشنوی

نام مزدای اهورایی ستایش بی شمار

گویی آمد کوروش و فرمان عدل و داد ، داد

که اینچنین شد مُلک دارا زنده از نو بر قرار

شیر و خورشید از پی ِ هم ره سپارند و روان

مست باران بهار این شیر و خورشیدش خُمار

دل بَرَد بوی گل و آواز چشمه با سرود پهلوی

چون که انعامی رود در کوه و دشت و مرغزار

غلامرضا انعامی

#هفت‌سین‌تقدیر

قـدم خیـرست خوشـآمـد گو ؛ صفای ماه فـروردیـن
به رویِ فرش و میزت باز بچینی"سفرهٔ هفت سین"

بـنـام سـیـن اول : سـالـم و سـرزنـده بـاشـی دوسـت
نـبـینـم غـم ، نِـشـینـد بـر وجـودت شـوقْ پـاورچـیـن

بــنــام سـیــن دوم : ســربـلـنــد بـاشـی تـمـام عــمــر
کُـنی کاری شِـگفـت آور ؛ بـپیـچـد بر زبـان تـحـسیـن

بـنام سـیـن سـوم : سـادگـی هـم سـازش و یک رنـگ
زنــد فــوّاره در هـسـتـی ، بــمـانــد زیــر ســر بـالـیـن

چهارمْ سیـن : سعادتمندی وخوشبختی و نیکی‌ست
کـمان از آسـمان پـاشـد به سـویـت هـفتمیـن رنگـین

بـنام سیـن پـنجـم  هـم : سـبکـباریـسـت میـخواهـم
بــرایــت ؛؛ تـا بــمـانـی در تــرازوی وقــار سـنـگــیــن

و در سیـن ششم : بـاشـد همیشه سـازِ بختـت کـوک
نـزن تـاری ز گـیـتـارِ غــم و مـوسـیـقـیِ غـمـگـیـن !!

بـنـام سـیـن هـفتـم : سـایـهٔ حـق بـر سـرت بـاشـد ..
اگر خواهی که هفت‌سینت قشنگ باشد بگو "آمین"

#هفت‌سین‌تقدیر
#یزدان_ماماهانی