نیست در عالم حضور
غیاب سایهها
خواستنیست دستانت
در عمق قصهها
قصههای دفترِ کاغذیِ سیاهِ من
که روزی نهچندان دور
به دیارِ آتشها کور میروند
و غذایش میشوند
که در جهانی دیگر
باز به سویت برگردند
و باز از آنها فرار کنی
به سویِ سویِ این هستی
سایههایِ رقصان، پردهاند
نیست فرضی که باشد خطا
هر چه هست، هست
و هر چه نیست، نیست
اینها را میگویم اما
خورشید به زودی
غروب خواهد کرد
و هر چه گفتهام
از رویِ پردههایِ پنجره دیدهام
سر میخورند و به درونِ سیاهچال میغلتند
سیاهچالی قیفوار
که بر این دنیا افکنده شده است
و انتهایش ماه است
تصویرِ مصوّرِ خورشید
بر سیارهای خاکی یا شاید هم سفید
نور بر تاریکی میتابد
اما هیچگاه پیروز نخواهد شد
چرا که این جنگ باقی خواهد ماند
تا روزی که شک میکنیم
شک میکنیم و هستیم
و آنگاه که نباشیم
این نبرد پایان است
و انقضایِ دستان
فرا خواهد رسید
فرا خواهد رسید
آنگاه، آنجا خواهم بود
تا تو را در آغوش بگیرم و ببوسم
تا آن موقع
این، یک وهم است
یک خیال
یک نیاز که هر روز میپوشیم
عدمِ وجودت تنها یک آغاز است
از آنِ تو
از آنِ من
که باری دیگر ماهوار
به انتهایِ سیاهچال
به صحنهی رقصِ شبانهی
سایههایِ پردهدیده
بپیوندیم، عشق...
آرش پاکدامن