خاطراتت چو ققنوس،

خاطراتت
چو ققنوس،
ز آوار خاکستر برخیزد
بازآی،
که در آغوشت آرام من بجوشد


سیدحسن نبی پور

بر دیوار خاکستری سرگردان

بر دیوار خاکستری سرگردان
میان بودن و نبودن
به واقعی‌ترین خیال جهان
چنگ انداخته‌ام
و می‌شنوم
پرندگان سخنگو را
به همراه ابرهایی که
قدم / آهسته بر می دارند
این مرز نه پایان است و
نه آغاز
تنها عبور است


فروغ گودرزی

به وصلت آرزومندم نه تلخی وقت هجرانت

به وصلت آرزومندم نه تلخی وقت هجرانت
جوانی حسرتت خوردم کهن سالی به قربانت

تو طعمِ غنچه ی عشقی نشد شهدی چِشَم اما
وفادار مانده ام عهدم چه شد بگسستی پیمانَت

چو گل باشم تو پروانه نشینی روی گلبرگم
حذر کن خارِ زهرآگین فشانم عِطری دامانت


ندارم هیچ تمنایی مگیر ، عشقِ مرا از من
طبیبِ حاذقی یا عشق دلبستم به درمانت

به سان آهویی مانم که صیاد کرده در بندم
بمیرم یا گریزم ، من امیرم چیست فرمانت

تمام آرزویم فصل باران چترِ مهرورزی است
بگتسر چترِ مهرت را چو گسترد قومِ ایرانت

چه شبهایی که در رویا شدم محوِ تماشایت
به امیدی رسم در روز به آن دیدارِ رویایت

به گردن لعل یاقوتی نشاندی نزدِ چشم من
حسودان دوری کن جانم نلرزانند گریبانت

دل من طاقت اندوه ندارد مو پریشان کن
امان از سنگی سنگدل که درد آرد فراوانت

شنیدم هاتفی گفتا غزل گو حافظا با من
صبایِ دلفریب مانَد نقوشِ نقشِ دیوانت

حافظ کریمی

دیگر توان شعر گفتنم راهم مجال نیست

دیگر توان شعر گفتنم راهم مجال نیست
از دوری تو هم چنان فکر و خیال نیست

دیگر غمی فتاده بجانم که همیشگیست
برعکس نور شده ام در آینه مثال نیست

افتاده ام از آسمان هم بزیر قوس و قدح
همسایه عشق گشته ام از او مقال نیست


شهری پر از کرشمه و در گیر زخم خویشتن
دارویی از عطار گرفته ام ولی مجال نیست

آسوده گشته ای و بکیش خود زندگی بکن
ما را زدیدن چشمان تو شبی سوال نیست

سودای تو کرده بودم و در روشنای بهشت
در گیر آدم و حوا بودم و روی هلال نیست

آموخته بودی و بیایی که توهم زجرم دهی
خوددرسیاستی بوده ای که اعتدال نیست

دل را به عشق تو آزموده بودند و بی خیال
افتاده بودیم به عشق توولی اتصال نیست

ایکاش که ندیده بودمت که عمرم تباه شد
تودر آغوش دیگران وجعفریرا وصال نیست


علی جعفری

بی تو در شعله ام چنان امشب

بی تو در شعله ام چنان امشب
که آتش آمد به استخوان امشب

درد و شلاق و زخم میبارد
از زمین و از آسمان امشب

آخ، از آن کوه داغ بی پایان
وای ازین دوش ناتوان امشب

حس تلخی به سینه چونان سنگ
من دوباره ، نفس زنان امشب

ای که دور از تو ،یاد چشمانت
فتنه انداخت در میان امشب

دوریت دشنه ایست زهراگین
که نشاندی به عمق جان امشب

در کنار رقیبی امشب ، نیز
وای من از چنین گمان امشب

باز دل ماند و زخم و دلشوره
من و افکار آنچنان امشب

لب به لبهای زیرسیگاری،
سرفه ها سخت و بی امان امشب

از کدامین پزشک ، باید جست
داروی زخم جان‌ستان امشب

باز چک چک،در عمق هر لحظه
مرگ، ارام و در نهان امشب،

ای نفس. یک دو بیت یاری کن
درد ، افزون شد از توان امشب

باز کابوسِ هرشبِ تکرار
داغِ تا مغزِ استخوان،امشب


عبداله خدابنده