دوباره یوسفی افتد اگر چاه

دوباره یوسفی افتد اگر چاه
به دستِ ظلمتِ این شامِ جانکاه

دگر اینجا خبر از کاروان نیست
بمان جانِ پدر چشمانِ در راه
علی پیرانی شال

دنیایم تهی از حضورت مباد

دنیایم تهی از حضورت مباد
که بی تو خودم را
چون ساحره ای ناتوان میبینم
که زارو بی تاب نشسته است
کنار ریسمان های به هم گره خورده ی
وانشده اش
کاش تمام راهها
به بن بستی ممتد و بی انتها
متصل شوند
وقتی قرار است

برروی لمس عطر حضورت
در دفتر سرنوشتم
خط بطلان کشیده شود
کاش آنروزدرتوانم باشد
جسورانه
پیمانه ی سرریز از عمرم را چون
عسل خوش بنوشم.

لعیا_قیاثی

شعری ننوشت

شعری ننوشت
با اینکه دستانش بوی واژه می داد
و دوبیتی مست بود
از نگاهش در مرز اَبروان کشیده اش,
هزاران قو می مُردند
در مرداب چشمانش
عطر تن نیلوفرهای آبی
روی گونه هایش به مشام
موج ها می رسید؛
صدف ها مست می شدند
و سال ها ماهی های نگران
اندوهش را نفس کشیدند
که مبادا روزی
ساحل در غروب های اندوهناک
تشنه ی مژگانِ خیسِ
عروس های دریایی باشد!

مرتضی سنجری