ذَر بود و ذرّه بود و قالو بلای معروفم...
سر بود و گریبان بود و خالی بودن آغوشم...
بهشت بود و درخت بود و هوس های تن آلودم...
زمین بود و باد بود وخاک بود و نگاههای درد آلودم...
فلق بود و من بودم و شبنمی بر گوشه ی چشمانم...
طلوع آفتاب بود و امید بود و طنابی دور حلقومم...
عرش خدا بود و انوار مطلق و انقلاب های دلم...
گذشت و گذشت...
وباز...
وباز...
وبازهم...!
گاه, عارف شهر می شوم و غارنشین می شوم...
گاه, عابد دهر می شوم و کوه نشین می شوم...
گاه, فاضل بحر می شوم و تبق تبق فضل می دهم...
گاه, عالم درس می شوم و بر سر شاگرد می زنم...
گاه, شاگرد می شوم و نمره طلب می کنم...
وگاه شاعر سایه می شوم و خیال را سوار می شوم...
دراین گاه گاه, هیچگاه نخواستم...
و نخواندم...
و ندانستم...
و نفهمیدم...
من مامور به خود بودم و بس...!
در همین قیل و قال بودم... که ناگاه فهمیدم...!
و آن زمانی بودکه محتاج فاتحه ی مردم بودم...!
رسول امامی
تاکنون افتان و خیزان شده ای؟
من سالهاست که افتانم و در حسرت یک خیزش!
غلامحسین افراس
دستهایت را باز کن
زندگی آغاز کن
دستهای تو
صورتی است
آغوشت را باز کن
آهنگ زندگی را ساز کن
آغوش تو
خواستنی است
چتر عشق را باز کن
زیر باران ببر مرا
باران تو
دوست داشتنی است
در بر بگیر مرا
کام دلم را شاد کن
کام صبح امید تو
نوشیدنی است
مهرداد درگاهی