بد عهدی ایام مرا سست از این راه نکرد
بیمار تو بودم که بجز درد تو همراه نکرد
هر پلک زدم دیده ی بیدار به رویای تو رفت
زیبایی چشمان تو صد عشوه کم از ماه نکرد
ایام جفا کار چو روزی به مراد دل ما گشت
دستانِ اجل را نفسی کوته و کوتاه نکرد
در دام سیاهی قفسی تنگ بشد عرصه پرواز
چشمان امیدم شبِ تاریک تو گمراه نکرد
چون دست فلک عمر به یغما ببرد زود چو باد
این دیده دمی فرصت دیدار تو بیگاه نکرد
دیوانه منم, سنگ جفا خورده به اعماق وجودم
صد عاقل این شهر یکی چاره ی این چاه نکرد
تا مِهر بُود زنده بدین راه و بدین رسم چه سود
تاراج بلا حیف مرا کشته ی درگاه نکرد
سجاد حقیقی
تقدیرِ این آواره را پر شور گردان
با بودنت دائم مرا مغرور گردان
بانوی من! رخسار تو مانند ماه است
این خانهی تاریک را پر نور گردان
امشب که میخواهم بمیرم پای عشقت
قدری شرایط را برایم جور گردان
باید که باشی تا پیاپی شاد باشم
اندوه را از لحظههایم دور گردان
آرام کن با شانههایت شاعرت را
تقدیرِ این آواره را پر شور گردان
مهدی ملکی الف
چشم هایت را دوست دارم
این سخنگویان عشق را
پرویز صادقی
ای بهار زندگی
جانم کجایی
در این سرای بی کسی
جانم کجایی
ای که هردم هستم بیادت
جانم کجایی
ای که در فراسوی زمان
خواب خیال
با تو دارم داستانها
جانم کجایی
ای که فردا در سرای زرنگارباتو صوفی میرقصم
امروز جانم کجایی
با تو دارم چشم مستی
با تو دارم جان شیرین
با تو دارم قلب تندی
با تو دارم بیرق آسودگی
من تو را با مهر میخوانم
با تو دارم امشب حکایتی
جان جانم کجایی
یحیی بهرامی باباحیدری