مترسانم ز آتش, من جهنم دیدهام اینجا
میان شعلهها هردم در آن رقصیدهام اینجا
مگو بیهودهام دیگر زتلخیهای جان دادن
که من با تیغ حسرتها, گلو ببریدهام اینجا
چنان تابوت تاریکی جهان بر آرزوهایم
و من با مرگ تدریجی در آن گنجیدهام اینجا
ز گورستان سخن بر من, مگو ای غافل از حالم
به نام زندگی در آن کنون خوابیدهام اینجا
نه لبخندی به لب دیگر, نه دل را دلخوشی باشد
هزاران آرزویم را در آتش چیدهام اینجا
به مرگ آلوده میسازد نفسهاتان هوایم را
ندارد زندگی عطری دگر فهمیدهام اینجا
فاطمه محمدی
تورا صدا دانم
میان رقص پر تبسم آب
ز لای پیچش رود
کنار پچ پچ گندم
که از طلای حضورش وضو بگیرمت هرروز
تورا میان غزلهایم
میان آن همه شعله
شبی نه به ناچاری
که از سر شیدایی
چو آتشی که نخواهد سوخت
ببینمت از دور...
محبوبه محمدی
کم می آورم
و لبخندم
پشتِ لبهایم پنهان می شود!
ساعت از حدِ خود میگذرد!
به شب رسیده ام!
به لحظه ی بوسیدنت!!
ثانیه ها مجال بدهید!
شعرهایم گم شده اند!
علی نصیری
عشق یعنی..
عالمی دیوانگی
مستی و صد بوسه بر چشمی
میان خواب های خانگی
پیروز پورهادی