ما رهرو گمراه گُذرگاه زمانیم
مبهوت و تماشاگر احوال جهانیم
هر لحظه در آغوش غمِ حادثه هاییم
در راه رسیدن همه در شکّ و گمانیم
سردرگمِ افکار و خیالات خطاییم
سرگشته ی این کوچهِ بی نام و نشانیم
چون فلسفه ی نوع بشر مغلطه کاریم
اندیشه ی بی حاصلِ این طرز بیانیم
جاری شده در کوه و کمر سوی کجاییم؟
پیوسته در این بسترِ افسوس روانیم
در دامن این دشت و چمن کُنده ی پیریم
در فصل بهاران گُلِ پژمرده، خزانیم
امروز چو فردا و چو دیروز نبودیم
افسوس که در گردشِ ایّام همانیم
بیچاره ی دل خسته ی افسرده ی زاریم
آواره ی هر سوی و کران و بیکرانیم
در حسرت و مشغول خیالات محالیم
پیوسته بفکر آرزوهای نهانیم
بر باد فنا رفته و بی حاصلِ عمریم
در بودن و در داد و ستد بی سود و زیانیم
یک کار سرانجام نبردیم و ندیدیم
درمانده ی این فاصله ی دست و زبانیم
سجاد حقیقی