عادتمان دادهاند
تا به عطش می رسیم
فراموش می کنیم
بی سبب هر روز
خودمان را می زنیم
و در پنهانیترین ریزش بی تابی
زخمهایمامان را
ریز ریز در تن هم جابجا می کنیم
پریروز خنده را
آن قدر زدند تا گریه کرد
دیروز رقص را کشتند
و امروز هم
کنار میدان شهرداری
شادی را دستگیر کردند
خندهدار است
آنها خیال می کنند
رگهای ما را کندهاند
اما خبر ندارند
ما رویا را
از شب خواهیم گرفت
خواب خزندگان را
بر هم خواهیم زد
و پرواز زنبورها را
در هم می شکنیم
بگذار خورشیدمان بیاید
تا آن موقع هم
بی کار نمی مانیم
تا می توانیم سلفی می گیریم
مرضیه شهرزاد
دیگر ای اتش فروز این اتش سوزان بس است
ایندل افروخته را این غربت و هجران بس است
ما خطا رفتیم ودر عشق تو کردیم یک خطا
یک خطا را یک جفا با جرم یک زندان بس است
رسم کار دلبران نیست در مرام عاشقان
تا ابد زندان کشم از قهر تو جانان بس است
دیده هایم همچو ابر نوبهاران ای صنم
بار ها باریده بر رخسارمن باران بس است
غم نمی دانست دلم از عشق تو غمخوار شد
عاشقت را خوارمکن جانا به ان قران بس است
چون شدم جویای عشق اندر پی اش مجنون وار
گفت صحرا ها مرا مجنون این دوران بس است
گو به بیدار ای خدای عالم و والای من
رو به من کن دیگرت ان روی مه رویان بس است
قاسم بهزادپور
ماندگار است نام تو بر جبین دفترم
راز عشقت چون صدف مینهم در خاطرم
یاس من با من بمان در دیار بی وفا
مانده ام در بی کسی مونس چشم ترم
صمد ناصری
حِسَت میکنم
با آن گلبرگهایِ لایِ کتابِ
تنهایی که با بوسه هایَت
برایَم به یادگار گذاشته ای.
آگرین یوسفی