حالم بداست، مثل تمام خمارها

حالم بداست، مثل تمام خمارها
تقدیر ماست، حسرت باغ و بهارها
چشم انتظار ماندم و هرگز نیامده
دست کمک به سوی من از سمت یارها
گفتند چاره‌ساز کس دیگری‌است، لیک
با من نبوده صاف دل این شعارها
من آن چراغ سبز بلندم و ناگزیر
باید که رد شود ز تن من سوارها
با زور می‌کشند به بازی زندگی
تا باخت‌ پشت باخت دهم در قمارها
بیماری و خانه به‌دوشی و بی‌کسی
این بار گشته سهم من از احتکارها
من خسته‌ام، بال و پرم تیر می‌کشد
از حجم نابرابر تقسیم دارها
با من که به ز خلق جهان کس نبود ، نیست
پایان خوب، همچو سرآغاز کارها
دستی مرا بلند ز روی زمین نکرد
آوار ریخت روی سرم ز انتظارها
جان کندنی که عمر گران‌مایه نام داشت
خون می‌چکاند به کام من این روزگارها
هی سرفه پشت سرفه و هی تب به روی تب
جامانده‌ام درون تلی از غبارها
این سینه‌ گشته معدن غم‌های بی‌حدی‌
از زخم‌های کاری و آن یادگار‌ها
واگیردار نیست ولی دور می‌کند
از دورمان دلبر و نیکو نگارها
عذرت موجه‌است، چو شور است بخت ما
باید که بگذری تو هم از آن کنارها


مهدیه محبی شولمی

آسمان را دیدم...

آسمان را دیدم...

آرام آرام در خیابان ها پرسه می زد
لبخندی غبار آلود بر لبان بی جانش نشسته بود
آسمان آبی نبود؟
رنگ چشمان تو بود
رنگ تنهایی غم های تو بود
رنگ گیسوی تو بود...
در میان چشم های خالی از احساسش
ابر و باد و مه و خورشیدی نبود
پیش از این شنیده بودم آسمان آبی ست
ولی آسمانی که من دیدم آبی نبود
اگر او آسمان بود
چرا ، نفس کشیدن در قفس بود
اگر آسمان نبود

پس چه بود...
رنگ رخسارش سیمابگون شده بود
با هر قدمش
گیاهان سر در گریبان فرو می بردند
و کلاغ ها می گریستند

اندکی به او نزدیک شدم و
آرام در گوشش زمزمه کردم
نامت چیست؟
او گفت :
من آسمان بازنشسته ام...

محدثه هزاروسی

شب و روزم شده بحرانی

شب و روزم شده بحرانی
عشق را تو داری میرانی

ببین قلبم گرفته آتش
مراقب باش نگیرد آهش

من در این بابت بی تقصیر
عشق را تو کردی تفسیر

عاقبت این عشق ویرانی
تنها تو راز دلم می‌دانی

قلبت آشفته قلب دیگریست
چرا به قلبم گفتی که بایست

رهگذری بودم مثل رهگذران
بدون عشق می‌کردم گذران

تو به عشق کردی مرا آلوده
در من از هم گذشت شالوده

مرا در عشق تو کردی مسکین
لحظه ای مرا ندادی تسکین

مهدی فلاح

هان ،ای دل کوچیده

هان ،ای دل کوچیده
باز می خوانی
مرا تا به کجا؟
در کُمای ابتلا
با تن عریانِ درد
می گذارم یادگار،
ردپای سرد را
درجاده ی برفی کوچ،
بغض وداع
بُرده مرا تا انحنا
نا آشنا در بلندای عبور
رانده از شهر دل آشوبه ی غم
می تکاند
یاد را ،خاطره را
از تن سرما زده ام
من چرا می گذرم؟
ازچه من می گذرم؟
من فقط می دانم
بی هوا سردم شد...

سپیده رسا

در سرزمینی زندگی می‌کنیم که

‌در سرزمینی
زندگی می‌کنیم که
فقط به امید زنده ماندن زنده ایم

به راستی
ما را چه شده است؟

دچار افسونِ
کدام جادوگر گشته ایم؟؟

آرش معتمدی