چه خوش آن دمی که در وصل تو با طرب بخوانم:
به سرت سلام بادا، به مراد باد کامت
گره گر به کار افتاد به اقتضای دنیا،
تو به کام خویش مستان صنما، سرت سلامت
ز دعای توست گر جانب سفرهی امیرم
سر خوان پادشاهان، چیست با منش قرابت؟
چو میآمد آن زمان کز پس پرده سر برآری،
چشم را چه بود خواهش، عمر را چه بود حاجت؟
شمهای ز نفخهات بر سر تربتم چو پیچد،
درِ قبر برگشایم ز درِ حدیث رَجعت
نه در آرزوی دیدار، به گور خفته باشم،
که ز خاک هم برآیم به سر از سرور بهجت
به هر آنکه نا امیدیِ تو عرضه داشت، گفتم:
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
مگر آنکه خویش بیرون شوی از حجاب غیبت
میثم داماد خراسانی
افتاده ام میان بلا
تو را می خواهم
افتاده ام ز تو جدا
تو را می خواهم
جهان تیره و تار شد
ز دوریت
افتاده ام به جفا
تو را می خواهم
قرار روز عاشقی مان
نبود فراق
افتاده ام به دعا
تو را می خواهم
مردمان همه پر هیاهو
لیکن بی هنر
افتاده ام ز صدا
تو را می خواهم
نیامدی به برم لیک
به خیالت نهان
افتاده ام به خدا
تو را می خواهم
هزار حدیث وفاداری
خواندم به تو
افتاده ام ز وفا
تو را می خواهم
ابوالفضل صیاد
مرا ببخش
که عاشقانه های من
شبیه چشمهای تو نیست ...
نام دیگر تو باران است
بر من ببار
در این کوچه های خلوت و نمور
بر من ببار
دستهای مرا بشور
چشمهای مرا
من تنها برای بهتر دیدن تو به دنیا آمده ام ...
سید امجد