یادمان جانکاه

یادمان جانکاه
شب بود،
ابتدای هجوم تاریکی،
تلخی تازش غم ها بود.
جغدی
چون سایه ای شوم،
بر روی گردوی انتهای خانه بود،
کنار آرامش انگور.
شب بود،
ابتدای هجوم تنهایی،
روبروی جنگل خاموشی.
شب‌پره ای شکار خفاش شد،
در سکوت
کرم شب تاب ترسید.
شب بود،
ابتدای هجوم هراس،
شروع نقاب تاریکی،
اندوهی عمیق مرا ربود.
این تاریکی
این شومی
تا کرانه‌ی نگاه ادامه داشت؛
تا کی این تاریکی،
تا کی این شومی؟
سکوت شب مرا در آغوش گرفت.

باد سرد وزید،
تن غنچه لرزید،
برگ شب بو پژمرد،
قلب گنجشک، دیگر نتپید.
شکسته چرا بال عقاب؟
خونین چرا پر زاغ؟
ترس در هوا
وحشت در دل،
یاس دژم.
همراه وحشتی جان سوز،
در پشت پرده‌ی شب،
مرگ جاری در رگ های زمان.
فانوس خاموش،
قاصدک سرگردان،
آغاز پریشانی‌های بی‌پایان،
رها شده در خلوت دل.
در آرزوی رهایی،
نوری آغاز خواهد شد،
و این تاریکی بی‌رحم،
برچیده خواهد شد؟


علی پورزارع

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد