مترسک های پوشالی

مترسک های پوشالی
که آویزند اجباری
نماد یک نگهبانی
دریک کشتزار زندانی
خداداده زمینش را
ولی دهقان کوته فکر
نمی داند نمی‌ترسند
این مرغان طوفانی


سمیرا صالح

به راستی آیا که ذات آدمی

به راستی آیا که ذات آدمی
سوسوی روشنی‌ست در اعماق ظلمت
یا چاهکِ تاریکی‌ست در انفجار تجلی؟

این کدام دو پادشاهند
که بر سر قلمروی به وسعت هزار هزار قرن
و قدمت هزار هزار فرسنگ
یکسره در ستیزند؟

وَ شاید نه پادشاهی هست و نه قلمروی
نه ظلمتی هست و نه پرتویی
وَ شاید که پوچ است این توهمِ بودن
خوب بودن
بد بودن
وَ شاید که آن دو پادشاه
دو عروسک خیمه‌شب‌بازی‌اند
که ریسمان‌های خدایان دروغین
که خدایشان لعنت کناد
در حرکاتی بی‌هدف
نمایشی بی‌تماشاچی را
اداره می‌کنند
اما به راستی
در این رقص بی‌معنای عروسک‌ها
وَ در این نمایش خالی از تماشا
کیست در دیده که از دیده برون می‌نگرد ؟

شاید در آن سوی این قرن‌های منجمدِ پَخمکی
و این فرسنگ‌های سنگلاخیِ پشمکی
جایی است‌...یا بی‌جایی است...
که در آنجا...یا در آن بی‌جا...
شاید‌ها رنگ می‌بازند...
وَ ظلمت و تجلی پوچ می‌نمایند

شاید...نمی‌دانم...شاید...شاید...

محمد شریف صادقی

مانده بودم تا جهانی را چراغانی کنم

مانده بودم تا جهانی را چراغانی کنم
بغض ابر آسمان عاشقی را هم‌،
بارانی کنم ..
مانده بودم من به امید همیشه بودن
رنگین کمان....
کافری مومن به باور،تا سرابی را ،جاودانی کنم
مانده بودم تا گلستانی دوباره در میان شعله ها
باز هم تردید را،،در پیش پای عشق ،
قربانی کنم
نرگسی شهلا میان هرزگی ها منتظر..
مانده بودم با سپیده ، نسترن با یاس
شادمانی کنم .
بی صدا همچون نسیمی بار رفتن بسته ام
مانده بودم من که شاید خشم طوفان را زندانی کنم


مرتضی ناطقی