آمد ندای آسمــــان بشنو تو این هَن اِی نهان

آمد ندای آسمــــان بشنو تو این هَن اِی نهان
در این سرای بیکران رنگی نشاید جز سکون

در دیده‌ام اندیشه‌ای ناگاه گردم تیشه‌ای
تا بَر زنم در ریشه‌ای کز آن ندارد کس جنون

یارا از آن بامِ کلان لبریز کن جامِ زمان
تا پرکشم آخر بدان همدم سرایِ بی‌کنون

آمد بمان دل پیشه‌ای آتش زنم نِی بیشه‌ای
در آن نماند عِیشه‌ای آن را که ناپاید حَنون

کامیار قلمی

یک لحظه یک خنده یک نگاه

یک لحظه
یک خنده
یک نگاه
پشت درخت کوچکی
سنگر گرفته بود
دیدم
گفتم:
ندیدمت
با آن صدای ریز وروح ساده اش
فریاد زد:
اینجا نشسته ام
پدر
پشت درخت
روبروی تو
گفتم که دیدمت
ای همیشه دخترم
اما
برنده تویی
ای نازنین من
خندید
وبا آن پاهای کوچکش
به سویم دوید
در بغلم
جای گرفت
گرمای مهرش
هنوز هم
سینه ام را گرم میکند

ونگاهش
همیشه
مرا به یاد آن روز
آن روز همیشه به یادم مانده
از کودکیش
سوق می دهد
دخترم
هماره شاد باش
ای
نشانه دار شورعشق
دروجود من
شاد باش
ای همیشه دخترم
ای همیشه دخترم

جمشید احیا

کی گفته درباران رَوی،در مَه به کوهستان رَوی

کی گفته درباران رَوی،در مَه به کوهستان رَوی

در جنگلی بیجان روی ، در باد و درطوفان رَوی

کی گفته بهر مردمان ، از بهر این ایرانمان

خدمت کنی با عشق وجان،هم آن ره یزدان رَوی

کی گفته خدمتها کنی ، در قلب مردم جا کنی

با شوق آن مولا کنی ، خود را فدا بی جان رَوی

کی گفته از جان بگذری ، خود را زنی بر هر دَری

تا کار این مردم ز دَم ، آسان کنی آسان رَوی

بودی تو آن خادم رضا ، هر خدمتی بهر خدا

هم مردمان با وفا ، تا سوی آن جانان رَوی

ای عاشق ایران زمین ، دادی تو جانت نازنین

گشتی شهیدی مرد دین، تا راه آن مستان رَوی

شد خیر راهت عاقبت ، در راه خدمت بر وطن

دنیا بشد گریان تو را ، ما غم به دل ، خندان رَوی

فاتح به دنیا گشته ای،عقبای خود را کِشته ای

نامی نکو را هِشته ای ، کی گفته بود اینسان رَوی؟.

با درود خداوند به شهیدان وطن .

ولی اله فتحی

کوچه ها را در پی اَت گردیده ام تا انتها

کوچه ها را در پی اَت گردیده ام تا انتها
من نباید میشدم دلداده ات ، از ابتدا
ایستادم دل شکسته عقل بر من زد نهیب
گر نمیگیری جوابی ، راهِ خود را کُن جدا
بی گمان آن بی وفا دارد هوای ِ دیگری
ورنَه ، بودش بی خیالِ خواهشِ قلبت چرا ؟
شد لگد مالِ غرورش ، حسِِّ بی آلایشت
بر دل ِیکرنگِ تو ، تا کِی جفا باشد روا
دستِ احساست بگیر و از نگاهش دور شو

زخم هایِ کهنه را کن با شکیبایی ، دوا
روز گاری میرسد ، دیگر نداری مهر ِ او
در گذارانِ زمان ، حل میشود این ماجرا
لایق عشقت نباشد ، هر که از ره میرسد
ارزشِ دُرِّ وجودت را نگردان بی بها

رقیه صدفی

ستاره های اسمونو فدای راهت میکنم

ستاره های اسمونو فدای راهت میکنم
من خودمو فدای اون چهره ماهت میکنم
بین هزار تا کهکشون تو تک ستاره منی
تویی که ساز قلب بی نوای من رو میزنی
اونقدر دوست دارم که اندازشو نمیدونم
هرجوریم که من بخوام بهت بگم نمیتونم
گرمی نفسای تو دلیل زنده بودنه
نمیدونی که قلب من بخاطر تو میزنه

مهکامه شریعتی