امشب بیادت تا سحر بر ساز تنهایی زنم

امشب بیادت تا سحر بر ساز تنهایی زنم
شور از من و گرمی ز نٕی آتش به دنیایی زنم
می سوزد و می سازدم ،میسازد و میسوزدم
زین نٕی بپرس احوال من آهنگ رسوایی زنم
بی روی تو ای همنشین شب زنده داری کار من
کامی زتو کامی ز نٕی آندم چه غوغایی زنم
آنذم که کامم می دهی دور افکنم رویای نی
با نی لبکهای لبت من ساز شیدایی رنم

درخاطر آسوده ام آغوش گرم و نوش لب
نا گرمی آغوش تو آوای فردایی زنم
آنگاه ،گاه سرخوشی آزادی از این خود کشی
نی را درون آتشی شوری به دلهایی زنم
نوز محبت را بگو روی محمد زا ببین
گل خنده ای ما را بزن تا دل به دریایی زنم

محمود رضا کاظمی

دلتنگم و نای دلبری نیست

دلتنگم و نای دلبری نیست مرا عافل از منی و خبر نیست تورا شب ز درد بگریم و سپیده صبح ببینم که ندارمت
غافل از خویشم‌و دار مکافات خود کرده را تدبیر نیست اشکار
انکه در دامش چنین گرفتار شدم در میان خلق این چنین رسوا شدم
بهر باور بیقرار اتشم زد در میان کردوگار من که عشقم در بوغ کرنا تا خاوران حال این گونه پریشان

 بی حس وحال نه نای دلبریست و نه تاب دیگریست اینجا میان این همه درد نا باوریست


محمد شریفی

سه شب ست که سرزمینم تکیده است

سه شب ست
که سرزمینم تکیده است
و کپرم را موریانه می جود
دل سپرده ام به تپه ی سرخ
و تن گرم خون
که گاهی در طنین رباعی و گاهی غزل
حبیب را زمزمه میکند تپش هایش
به قلبم
سرمه میکشم هر صبح
و شب قدم میزنم در رد پای طوفان
که لهجه اش
غریب و دل گیرست
سایه به سایه منم
همدم رعشه
یکنواخت
تلخ
زیر گل و لای مدفون
پر رمز و راز و غنوده شعر در من
که گاه از فردا میگوید
و گاه از دیروز
شقایق از باد میگرید و خاک دردناک از گِل
شانه میکشم رگها را
مژه هایم ، شن میبارند
تنم
تکیده حبیب
فراز و نشیب است
شب است و سراسیمه ماه
لانه مفقود
من ایوب ، تو هزار یوسف کنعانی
ملتهبم
چون رگی بی رمق
که با خنجری همدم است
تنم
تکیده حبیب
تو راوی ماجرا ، من قلم به دست
بیکران واژه
شوکران شعر
کجاست همدم دریا ، ساحل
دلم شکسته ، قاب شکسته
و من از صوت به آوای تو ، دل بسته
سوخت آن پنجره از هق هق من
و اگر این ِمهِ آلوده به آواز ، امشب نشود
رخصت دیدار
من از این قافیه ، کوچ خواهم کرد
مرا فریفتی حبیب
به خط و خال
و من به روی کلمات حنا کشیدم
لهجه ها غریب ست
یا انیس النفوس ، دریغ ورزیدی ؟

فرهاد بیداری