کشته چو من بسیار از فتٌانگی داری
جانها به گذرگاهت بس افتادگی داری
تا لب بگشایم آرم به رهت جانان
با وعد و وعید با ما پرچانگی داری
دوستی پروانه امکان نشود با شمع
به سان پنبه وآتش بفکر سوزاندگی داری
بنگراحوال آهی را چون شام غریبان شد
پایان نشود جورت برما چیرگی داری
عبدالمجید پرهیز کار
عاشقی کردن در رخت و بی قبا خوش است
عشق بی پرده و بی پروا خوش است
عاشق آید سراغ عشق در شب
که این شب گر سحر گردد خوش است
گر بگفتی عاشقی از عشق گذشت
عاشقی ز خیال خام تو خوش است
عاشق گر عاشق بُوِد پاره کند
پیرهنی چو نباشد ، تر خوش است
عاشق نهراسید ز شب سخت به عشق
که این چنین عاشقی کردن خوش است
برو عاشق به دلدارت بگو مطبوع سازد خویش را
در آغوشش بگیر از حد گذشتن هم خوش است
سید امیرعباس مهدیان پور
به بالینم نشین ای مرغ بی پروا ،
من جان کنده را هم بین کمی با ناز
چه سان من گویمت ؛
من عاشقی دل کوچک و آزرده رو
و خسته از دردم
نمی دانم چگونه می توانم در دل تاریک خود ،
به نور شمع نیم سوزی ،
نشانت من دهم جای بزرگت را ؟
کمی با من مدارا کن که عالم را بدوزم
با تو تا اوج فلک بین دو چشم
خوشگل و براق و بی رحمت
که با بی رحمی خالص ،
دلم را پاره کردی و
ز سینه در تو آوردی ...
دگر هرگونه سازی را نوازی
چون عروسی تا ابد رقصد ...
تو را گویم شرار آتشی چون سوزناکی ای قرار من
من اَر دل سوختن یا باختن نَک می هراسیدم ،
به هیچ و پوچ به سازت کی برقصیدم ..؟
رضا اسمائی
گفت هیچم ودیدم چه والاست مقامش
ازطره ی جانان جدا هست کمالش
کافربه خلافت و آئین خلیفه
آزادزهفتادودوملت است طریقش
درویش ولی شاهنشه دوران
دروسعت امکان نمی گنجد جمالش
شمس هست ولی سرخ است به معنا
طلعت آزادگی است وصف حالش
آزاد اگردام بلاهست دنیا
گم باش چوروئیده آن راه سبزش
علی اکبری