می شود گاهی مرا در خلوتت مهمان کنی؟
یاد من را کنج دنج قلب خود پنهان کنی؟
من تو را هر ثانیه پیش خودم حس می کنم
می شود با بودنت این وَهم را جبران کنی؟
دوست دارم قفل سنگین سکوتت بشکنی
سختی این زندگی را بر خودت آسان کنی
هر غمی داری برای من؛ تو تنها خوب باش
دوست دارم زخم خود با جان من درمان کنی
مثل بارانی که قولش را بمن دادی بمان
در مرامت نیست ابرهای خسته را کتمان کنی
آرزوی دیدنت هر لحظه واجب می شود
معصیت باشد مرا این گونه بی ایمان کنی
در نبودت این بهار همچون زمستانی گذشت
می شود با بودنت تقویم را یک عمر تابستان کنی؟
حمیدرضا زلفی[گل
وای در شوق وجودم، عشق مهمانی شده.
باز شد نور نگاهم ماه رقصانی شده.
حال نامت مرهمی باید شود بر درد من،
طاقت دوری ندارد غم چراغانی شده.
بیقراری حس من عادت نمیداند چرا؟
فرق دل با تو همین است چشم حیرانی شده.
روح و جان آغشته اند در این جهان پاینده اند؛
این سوکت محضر را امروز نقاشی شده.
در غیابش نغمهام چنگی زند خوش گام باد
آن صدایی خوشتر است در گوش آوایی شده.
رغبتی از آن من شور خداوند گران،
صاحب و نجوای او چون صبر پیدایی شده.
مهلتی بر روزگار هر روز با روی شب است؛
فکر کن ای تو بشر یک راز پنهانی شده.
پاک است یاد ملک آن صورت خورشید چون،
سیرتی در نیک گر شوری ز دیداری شده.
پر زده پروانه در گامی زده هوشیار باش؛
شاید این غرق نماز است حال رویایی شده.
ای صنوبر سجدهات گر میرود شاید ابد؛
شاد باش ای بی خبر آن دل که مهتابی شده.
محمد اسماعیل اسدتاش
آسمان لباس شب می پوشد
چرخ دنده ها و عقربه ها می چرخند
تیک تاک زمان چه می خواهد
وقتی هندسه ماه
آسمان را اندازه می گیرد
از دالان های نور و صدا عبور می کنم
تاریکی در شکاف آجرهای حیاط حبس می شود
وقتی پولک های نقرهای
مهمان ماه می شوند
دفترم ورق می خورد
سطرها سیاه و سفید می شوند
و به شعر روزنه ای در تاریکی می رسم
نسترن دانش پژوه
در دل آبادی
قصه ها جاری بود
قصه اش قصه ی آن شاخه گل خشکیده
که برای نم باران
نگهش پیش سرابی جا ماند
دشتش انگار پر از سرسبزی
و دلش باران بود
بوی یکرنگی انگار
از دل آیینه بیرون می زد
کودکی دست ترنم به دل باد سپرد
و نگاه باران بر نگاه دریا
ملتمس می بارید
زندگی صفحه اش انگار
که زیبایی داشت
آن حوالی اما
آهویی ترس رمیدن را داشت
و نگاه جنگل
خسته از دست تبر می نالید
آن حوالی انگار
کودکی جان می داد
و غباری خسته بر دو چشم کودک
نفس مرگ بر او می پاشید
در خیالش کودک
آرزو دست رفاقت به دو دستش می داد
قصه ی آبادی
قصه اش زیبا بود
آن حوالی اما
انگار
کودکی تنها بود..
خدیجه سعیدی