سر می زنم مدام به تنهایی خودم
افتاده ام به دام به تنهایی خودم
هروقت خسته می شوم و کم می آورم
هی می زنم. پیام به تنهایی خودم
نق می زنم به آینه های پراز غبار
در جست و جوی نام به تنهایی خودم
درگیر می شوم.به خودم فحش می دهم
با حس انتقام به تنهایی خودم
توخنده می کنی و من از گریه سرپرم
هر شب به پشت بام به تنهایی خودم
شب می شود بدون.تو من خیره می شوم
با حسرتی تمام به تنهایی خودم
دعوت شدم.بدون شما با خیالتان
دعوت به صرف شام به تنهایی خودم
حسن عباسی
هزاران روز و شب
در خّیالاتم
زندگی زیبایی داشتم
گاه خوب
گاه بد
ولی شیرین
اما حیف
گذشت
سعید علیزاده
مه تابان به سخن آمده با رهگذری
که اگر شور دلی هست بپا کن شرری
گفت ای ماه تو را با دل بیدار چه کار؟
تو بسی باده ی شب خوردی و کوری و کری
ماه خندید و به او گفت ازین بیداری
صدف جهل مرا هدیه کن از خود گهری
گفت شوری است که با یار دلم میخوانم
بشنو ار طالب مجنون دلی پر ثمری
دل گرفته ست ز سر باز، هوای سفری
روی دل باز نشد جز در راه تو دری
جرعه ای عشق به دستم بده و دست بگیر
که ز دست تو نمانده ست به جز چشم تری
تو چه کردی که همه بی خبران را خبر است؟
صدر اخبار جهان جز تو ندیدم خبری
گاه کوری شود از برق نگاهت بینا
گاه زلفت به دلی سنگ نماید اثری
درد دلدادگی ات مرهم دلمردگی است
مثل تو هیچ هنرمند ندارد هنری
نه فقط این دل آواره هوایت کرده ست
ترکش عشق تو آتش زده در هر بشری
به شفاعت بده ای شاه امان از کَرَمت
گذری کن به دل خانه خرابان گذری
شور بین الحرمین است و دلم آشوب است
آخر ای شور جهان بر دل ما هم نظری
مهدی محمدی
جز خودم بامن کسی هم پا در این دنیا نبود
جز خودم هیچکس برای غصه ام ماوا نبود
من به هر دیوار که تکیه داده ام خود بوده ام
تکیه گاهی جز خودم در خلوتم پیدا نبود
بغض خود را می شکستم در فراق یار خویش
شانه ای جز شانه ام با گریه ام هم پا نبود
عاشقی حس قشنگی است و ولی افسوس که من
عاشقش بودم ولیکن تو به من شیدا نبود
من به او دل داده بودم او ولی با دیگری
هیچکسی در راه عشق چون من چنین رسوا نبود
غرق در چشمان زیبایش شدم من تا ابد
او برای این غریق یک لحظه ای دریا نبود
من چو مجنون سر نهاده در ره دیدار او
آه برای این دل آواره ام لیلا نبود
چون زلیخا کوچه گرد یاد او هستم چه سود
یوسف آن دیگری بود و ولی با ما نبود
ایوب محمدی
حالت دیوانه ای دارم که از غوغای درد
باز میپیچد به خود بر روی بستر
...
هیچ دارویی علاجم نیست جز مردن
ولی من سخت جانم
...
میفشارم بد، گلوی درد را
این درد نامردی
که مرد افکن بود زورش
...
در سحرگاهان که برخیزم ز جا
جا مانده روی بسترم
جسم نحیف درد
...
پای میکوبم ز شوق
جام میگیرم به دست
غزل میخوانم از نو
مستِ مستِ مستِ مست
آرش مسرور