دلت می خواهد کجا باشی
چطور و یا چگونه...
چشمانم را باز کنم
روی تختی دراز کشیده باشم
به سقف خیره شده و نور از پنجره
به داخل بتابد
کجا هستم و یا چگونه
نمی دانم ،
از فرط خستگی
گاهی محلی را تصور می کنم
بیمارستانی که تنها بیمارش منم
ذهنم را از همه چیز پاک می کنم
در محوطه اش قدم می زنم
خودم را زیر نور آفتاب رها می کنم
خیلی وقت است که مهم هایم
دیگر برایم مهم نیستند
چشمانم جز طبیعت چیز دیگری نمی بینند
نداشتن ها هم گاهی آرامش بخش اند
گاهی هم به این فکر می کنم
که آسایش در مردن است
می میری و تمام
سنگینی بار دنیا دیگر آزارت نمی دهد
شاید ما از ابتدا اشتباه آمده بودیم
اینجا جای ما نبود
ردی از زندگی و معنا جاری نبود
شاید هم آمده بودیم که برویم
برویم و در مسیر رفتن جان دهیم
محمدعلی ایرانمنش