افسانه شهر گر شدی

افسانه شهر گر شدی
غلاده ات را باز کن
کوک سواران گر شدی
این قصه را بی ساز کن
درگیر معکوس زمان
گمگشته در وهم و خیال
دیری است کج میروی
این ره را هموار کن
با مخمل گوش ات اگر

بازی کند آن ساروان
گوشه بگیر جانان من
این گوش را افسار کن.
در جنگل وحشی مرو
پوزه به پوزه ی شیر منه
خرقه مپوش با برها
عقلت کجا قد میدهد
بازیگر جنگل شدی
طعمه فراوان میشود ؟
نقش ات ببین بیمار شو
دردت بگو بی یار شو .

محسن گودرزی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد