به کدامین سو روانه ای؟
به آن صخره ها که زیستگاه ابدی مردمان آزاده است؟
و به دیدار آن صعبالعبور مسیر
که با گذر از آن به تایید می نشینی
و باز میگویی هر آنچه را که قاصدان پیش از تو خبر آورده اند؟
برایم از هیبت کوهها نگو؛
از آن سال ها نبرد
که مرغ بی آشیانه را
از شاخه ی درخت
به جنگلی کشاند
تا که تخم آن بهانه را
بسپارد به سردی زمین
برای من، سرود سست آن قاصدک را مخوان
که با آه مردمان، به صخره صماء روانه شد
من در این عظیمتت از سنگینی کولهبار می ترسم
و آن هزاران هزار کرم ابریشمین
که میخواهند در آن فرازهای دور
به پروانه ای بدل شوند
من اما فارق از روح هر حماسه ام
و شاعرانگی از برای خلوت نشستنم
اعتذار ساده ایست
من تنها به آن جانور بومی
به آن ناشناخته دلفریب
که هیچ آدمیزاده ای او را ندیده است
وفادار خواهم ماند
وفادار خواهم ماند به کودکان بومی ممالک دگر
که نه نام مرا شنیده اند
و نه شعر می خوانند برای سوسک هایشان
آخر تعاملات من در باب نور گرم
پر نمی کشند بر سر خط یک خبر
قاصدک یا چکاوه نمی شوند
پر نمی زنند به محنت کلام دیگران
و همدم دل شکستشان نمی شوند
اینجا می مانند
اینجا که می شود از میان توتک های کنار رود
آفتاب را شناخت
حسام الدین محفوظی
گوید ایمانی ندارم به جهان دگر ز آنچه دیدم
بر نماز اعتقادی نیست ز تبلیغاتی که شنیدم
تو گفتی و من شنیدم حرفهایت را بی اعتقاد
من گویم و تو بشنو ز من دلایلم را بی اعتماد
آری عده ای در دنیا خون مردم کنند در شیشه
بمیرند و نباشد از برشان جوابی و بسی بی ریشه
در قبرگذارند وخوانند سرودی و سرِ قبر دسته گلی
نه آخرتی و نه حسابی ونه کتابی گویند چه گلی
خوردند وبردند ودزدیدند نباشد از برشان پرسشی
ستمدیدگان ومظلومان باشندمَترسکی برجورکشی
گر نباشد جهانی دگر ،خوش خوشان ظالمان
گر نباشدحساب وکتابی ،سرفرازی ازبر دزدان
مگر میشود یکی درفرش ویکی درعرش زندگی
یکی ناز ونعمت ویکی رنج وسختی یکی هرزگی
آخرش جملگی باشند در مرگ و میر و دوری
نباشد عدلی بر سوری و عدالتی ازبر صوری
زین عقلی که تو درکار بندی بیجهت کائنات بر کارند
زین عِلمی که بربار بستی بیهوده محصولات در بارند
مگر میشود جهانی زین عظمت با تمام خلایق
از سر بازیچه روز را شب و فصلها بر سلایق
گر مَست باشی وخُل،نشایدسخنی گویی اینقدرچِرت
شاید هم زاعتمادی بیش به خود ،گویی کلامی پِرت
گر تو را زعواملی بر چشم بینی قانع نتوان کرد
از چه روی بر خواندن نمازی ترغیب توان کرد
من و تو ، مخلوقِ خالق یکتاییم در دنیا
نشاید کلامی ،خدا راخوش نیاید تاعُقبا
هر چند ز همکلامی ، بر من ثابت همی گشت
ز جَهلت،بر وجود خالق هم ،اعتقادت برگشت
محمد هادی آبیوَر
من یار مهـربانـــــم از کیست بگـو تو جانم؟
شعرش کتـــــاب خوبه، شاعـــر کیـه؟ بدانم
عباس یمینی شریف، اَحسنت، درستــه جانم
...
صـد دانه یاقــــــــــوت، سروده ی کیست؟
آری درستــــــــــــــــــــــــــــه، از اوست:
از مصطفی رحمـــــــــــــــــــــــــاندوست
...
گلهـــــا آفتابگردانند، هست از کدام شاعـر؟
از قیصــــر امین پور؛ از ما شده خیلــی دور
بسیــــار دوست دارم، شعـــــرهای اینـجور
...
شعـر: آهای آهای پرنده، زودی بگــو به بنده
آری درستــه این شعر : باشد ز شعــــر بنده
هستـم بوکانی حیق، هستید شمـــا برنــده
...
سلیمان بوکانی حیق
ای ماه من با من بیا، دارد به جانم میرسد
دلدار من با من بیا، دارد فغانم میرسد
عاشق منم، معشوقه ای، شاعر منم، قافیه ای
گر من نباشم با تو من، ای دلستانم بی کسم
دیوانه رویت منم، عاشق آن مویت منم
با من بیا ای مهربان، دارد جهانم میرسد
در خواب و خیالم تورا، میخوانمت محبوب من
با من بیا در خواب من، رویای خواهانم شود
هر لحظه من تنها ترم، در فکر با هم بودنم
با فکر من بازی نکن، برگرد ندانم خلوتم
برگرد و هی دل دل نکن، با حال من کاری نکن
دلتنگتم جانان من ،من بی توانم بی کسم
بهار نیکو
دست کم نگیر
تنهایی ام را
چون تک درخت خشکیده ام
درکویر
سید حسن نبی پور