تو را دیدم در میان طوفان غم ها
زنده کردی مرا بعد از مردن های بسیار
آه از هجران عشق، لحظه ها رفت و غم ها بازگشتند
در میان شوق وصل، دریایی از شکیبایی می طلبیدم
من هرگز نگفتمت: عاشقانه می خواهمت
چشم هایت خاطره هایم را دربرگرفت
خزان آمد و سفیدی بر موهایم نشست
سیل لحظه ها چون رعد می گذرد
وسعت غم ها توانم را گرفته است
شادی از جهانم رخت بربسته
حتی کوچ عاشقانه ی پرستوها مرا دلتنگ می کند
باران یاد آور اشک های بسیارم است
بعد از تو من راه می روم اما زنده نیستم
رضا حقی
نگاه پُر حسرت دلخستگان
در سایه ی شاخ تلاجن
به دست های نیلوفر
چون برگی افتاده
بر بستر باد
رها نمی کند مرا
و از دردم نمی کاهد
کاش بتابد
نور امید
بر چشمان منتظر
و زمزمه کند
آرامش را
با نجوایی عاشقانه
در گوش دشت
سپیده رسا
ای ترجمان جهان درون خود هرمکان
با رغم خفتگان چه دیده ای از زمان
بدون هر پیچ و خم بدون سردی و غم
بدون درد و فغان چه دیده ای از زمان
فکر غم خود نکن هی به خودت رو مکن
بی مدد ساربان چه دیده ای از زمان
حال پریشان تو چاره شادی تو
پیش همان کاروان چه دیده ای از زمان
قله دل تنگی ات نیست فزون از یه تل
همدم غمخوارگان چه دیده ای از زمان
مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن
وزن روان همسان چه دیده ای از زمان
سردی چشم مرا زین غم دنیا مگیر
آه دل خاکیان چه دیده ای از زمان
سرو تنومند من نیست هماهنگ من
ساقی دلدادگان چه دیده ای از زمان
علیرضا مستاجران