گنجشگ را بهانه بگیر
دانه بده بیا
بالاتر از سپهر
آبی و آبی و آبی و
بعد ، رویش سیاه
پایی
میان کفش هزار و هزار پا
خورشید را بگیر
این خط را بیا
با للاقلی از نفس و
دست خطی از هوا
خطی که آفتاب را
کتاب کرد و نوشت
دانه به دانه
به نام اسم
علی مومنی
یک سرو غریب است در جنگل مازو
در گوشه ی عزلت با خاک کند خو
آن شاخه ی خشکش یادآور غفلت
از فراق باران در اندوه و محنت
سرو دلتنگ باران ،خاک در عهد و پیمان
سرو با خود غریبه،خاک به او دهد جان
سرو در خاطراتش با باران اجین است
خاک هم در خیالش درعشقِ برین است
سرو محتاج خاک است در حسرت باران
خاک با بی نیازی به سرو میدهد جان
این عشق چه دردیست بر دلها نشیند؟
خاک عاشق سرو است،سرو عاشق باران
میترا هوشیار جاوید
به تو گویم که خدایم یه قوانی بسرشت
که گناهی بر فالت ننویسد به بهشت
به تو گویم که همان شب تو به سویش بروی
که همان شب بر کارت به عجل جا بروی
پس مکن بر شیطان بر شادی کیفی
که تو را خوار دو گیتی بکند بر حیفی
محمدجواد ملکی کاوه
چه بیهوده گم گشتهام
میشود زیبا زیستن را لای آیهها خواند
ابر و باد و مه و خورشید
در کارند، آری
تا بدانیم ما همه از هوای خدا مینوشیم
و برف و تگرگ و سیل و زلزله را میبینیم
و نمیخواهیم بدانیم
یکروزی همه چیز دگرگون میشود
و پشت هر سختی دری به آسایش باز میشود
و میشود رحمت را از لب باران بویید
و برکت را در دل خاک تازه کاشت و برداشت
و از آخرین سرمای زمستان
باغچهای پر از گلهای زیبا رویاند
و زندگی صدای لالایی خداوند است
تا ما نت شادی بنوازیم
و مرثیهها را کوک نکنیم
و کاش هر روز یادمان باشد
از صدای گریه نوزادی بدنیا آمده
تا شیون بر مزار از دست رفتهای
یک طلوع و غروب فاصله است
و چرا نمیخواهیم بدانیم
هیچ قدرتی راه مرگ را نمیبندد
و آیا این همه حرص، طمع، خشم و نفرت
و جرم و جنایت
برای چند صباح عمریست که فانیست ؟
باور کنیم روزهای زندگی هر کدام از ما
تاریخ انقضاء دارند
بیایید همچون رود باشیم
سهم خودمان را در دامن دریا بیندازیم
و هر شب زمزمه کنیم
در پهندشت این کره خاکی و آبی آسمانی لایتناهی
قدرتی وجود دارد که بوده و هست و خواهد بود
و مهر و بخشش و عدالتش تا بینهایت باقیست.
عبدالله خسروی