دیده ای ،شب گریه های ممتدِ در خواب را؟
لرزش لب های مردی بی هدف
روی عکس صورتِ در قاب را؟
یک گل نیلوفر رقصنده روی آب را!!
با چه ترسی میخرد تنهایی مرداب را...!!؟
من همانم..
زخمیِ دستِ زمانم
با وفاداری به چالش می کشم
مدعانِ عشق بی اندازه و بی تاب را،
تک تکِ اندیشه های ناب را...
فرزانه فرحزاد
زیرِ این گنبدِ فیروزهی کان
وادیِ خاکی شده قسمتِ ما
کوچه، پس کوچهی دَوار کهن
باغچهها، روییده بر ساقهی کور
عزم بسیاری شده بزمِ سرور
کشتِ بیحاصلِ طماعِ غرور
زوزهی بادِ سفیرانِ سفیه
سایهی گستردهی باغِ قَبیه
رقصِ ناسوتیِ ابلیسِ شَرور
جشن شیطانی به پا کرده ولی
گویی هنگامهی پایکوبی ما
ساربان، غافله را گم کرده
ساقی مستِ هوس قُو کرده
همه در زایشِ افعال شَرور
گامِ ناکامی نهادند به سراب
چو گل لالهی درگیرِ خزان
رنگِ نامأنوسِ مردابِ کیان
همه را قسمتِ ما ساختهاند
عدهای سیر، دچار دلدرد
عدهای گرسنه، هزاران سر درد
آبِ سردی که عطش میسازد
گرمیش بَزم هوس میسازد
طفلی درمانده ز آغوشِ پدر
مادری تشنهی لبخندِ پسر
به مسیحایی امیدی بستند
دم به دم منتظر او هستند
عاشق دلبریِ مهتاباند
جوهرِ ذاتِ هنر، آگاهاند
حاصلِ صیدِ دُرِ صیادند
همگان در خوابند
طفل ناگاهی به اسرارِ بقا
کائنات عهد نمودند که بهسر
تاجِ زرینی گذارند که دگر
بیهنرمندی نگردد دُرِسر
کودکِ قصهی رویایی ما
روزی آید که زداید غم ما
یادم آمد که خدا بیدار است
آشکاری که شهِ آشکار است
آنکه آمد، نظرش سلطان شد
آیتِ الهی دل جویان شد
کوچه، پس کوچهی دنیای فنا
آرزویهای بلندی سر داشت
کس نفهمید زمین میچرخد
آرزو دفنِ زمین میگردد
وقتی بارانِ شفابخشِ خدا
برسد بر دلِ مدفونِ فنا
خواستهی آرزو برمیگردد
حافظ کریمی
رویاییت پیراهن من بود
در فراموش جای تن
کنار بستر خاکستری احساس
میان تماشای دیوارهای هزار منفذ خاموش
تا رهایی
جانی ،
معجزه ای شود
برای پرواز درامتداد شب
در امواج آغوشت
فردا که جهان آغازخواهد ش
تنها ، در خاطرات یک کوچه بودم
میخواهم ، تماشایت کنم
آنجا که
دلم جا ماند
میخواهم تماشایت کنم
میان خنده هایت
صدایت، نگاهت
میخواهم گُم شَوَم
تا جایی
بی نشان و متروک
در پایان یک شناسنامه
و دیگر هیچوقت کسی مرا پیدا نکند ...
تورج آریا
با هر نفس که میگذرد در هوای تو
جان میدهم که باز بماند وفای تو
گر دوریام ز چشم تو، اما خیال من
هر شب نشسته در حرم کبریای تو
مهرت مرا به بند کشیدهست، ای نگار
من عاشقم، به بند کشیدن سزای تو
دنیا اگر که سدّ ره ما شود، چه غم؟
من دل سپردهام به خدا و رضای تو
باشد که روز وصل بیاید به کام ما
باشد که سر نهم به کف پاک پای تو
الناز عابدینی
گفتند: تو را چه شده دم از غزل میزنی؟ / آنچنان خیرهای که مژه بر هم نزنی
گفتم: به خدا ندارد این دل کم خواستهای / چشمانی مانند او میخواهد مثالزدنی
رعد سیه چشمانش گرفت مرا لحظهای / زمان به قسم ندیدم به سان او زنی
گفتند: تو مسلمانی یا که کافری؟ / چرا اینگونه توهم و لاف میزنی؟
راه میخانه در پیش میگیری و آشفتهای / یک نفره باده دو جام بر هم میزنی
گفتم: چه میداند از عشق ساده رهگذری / از عشق و غزل و قافیه برهم زنی
او چه میداند ز سختی شاعری / از نقاب سخت خنده بر لب زنی
دلا تا کن که این درد ندارد چارهای / نگو که هر قافیه در خون خود غلت میزنی
ساجده خنافره