کجایی، ای نورِ بی‌پایانِ زندگی؟

کجایی، ای نورِ بی‌پایانِ زندگی؟
دلم برایت تنگ شده، مثل باران برای زمین خشک.
بی‌تو، هر روزم رنگ و بویی ندارد،
چشم‌های من در جستجوی تو،
در آسمان‌های بی‌نهایت سرگردانند.

کجایی، وقتی صبح‌ها
خورشید با ناز بر درختان می‌رقصد؟
دلِ من بی‌صبرانه منتظر صدای توست،
مثل پرنده‌ای که گم کرده راهش را
در آسمان‌های آبی و بی‌کران.

بیا و بنشین کنارم،
تا با هم از رازهای پنهانی بگوییم
که در دل شب‌ها جا مانده‌اند.
چای داغی برایت می‌ریزم،
تا گرمای وجودت را دوباره حس کنم.

کجایی، وقتی نسیم صبحگاهی
عطر یاد تو را به همراه می‌آورد؟
دلم برایت تنگ شده، مثل شعری ناتمام
که در دلش هزار واژه‌ی ناگفته دارد.

بیا و با هم به سفر برویم،
به دشت‌های خیال و رویا،
به جایی که فقط ما دو نفر
می‌توانیم در آن زندگی کنیم.

کجایی، ای دوست؟
دلم برایت تنگ شده، مثل سایه‌ای
که همیشه دنبال نور می‌گردد.
بیا و بگذار زندگی دوباره رنگ بگیرد،
بگذار خنده‌ی تو درختان را جوانه‌دار کند.

کجایی، ای ستاره‌ی شب‌های من؟
دلم برایت تنگ شده، مثل دل‌تنگی بی‌پایان
که تنها با حضور تو آرام می‌گیرد.

مهران رضایی حسین آبادی

در کوچه‌های خیسِ تنهایی، مردی می‌خواند

در کوچه‌های خیسِ تنهایی، مردی می‌خواند
آوازِ چهار فصلِ عطری را که از زنی تنیده بود:
دو چشـم، دو کودک، دو سـتارۀ بی‌پناه…
او آسـمانش را به جامِ دو دسـتِ او بسـته بود،
و هر نفس، تکه‌تکه هسـتی‌اش را
به نانی تبدیل می‌کرد که گرم می‌شـد از نفس‌های زن.

چهار سـال، چهار قرنِ بی‌پایان
خشـت‌خشـتِ وجودش را بر جریرۀ عشـق چید،
ولی زن،
مانند برگی که از درختِ خاطره می‌گریزد،
سـایه‌اش را از دیوارهای قلبش برداشـت
و رفت…

حالا اینجاسـت:
جسـمی که باد از میانش می‌گذرد،
قلبی که زمان در آن جاری نمی‌شـود.
تنها ردّی از یک نگاه بر خاکِ نفس‌ها مانده
و روح،
پارچه‌پارچه شـد و در باد گم شـد،
آنگاه که پنجرۀ انتظار بسـته شـد.
مرد هنوز ایسـتاده اسـت
نه زنده، نه مرده:
پیکری که ماه از فرازِ ویرانه‌اش می‌گذرد
و خاطره، چون شـبنمی بر برگ‌های خشـک، می‌سوزد…

وحید امنیت‌پرست

هجوم سایه های سنگین پلکهایم از راه می‌رسند،

هجوم سایه های سنگین پلکهایم از راه می‌رسند،
وخستگی فرتوتی
مرا به کام خود میبرد.

در نفس حبس شده اوقات تنهاییم،
ودر میدان خاکی خیال،
میان خواب و بیداری،
روزنه ای بس عمیق نمودار می‌شود.

می ایستم و تماشا می‌کنم.

جهانبینی را در
سکانس چرخشی زمین می‌بینم.

نکوهش فصلها در تازیانه رعد،
به خاک سیلی می زند ،
وزمین فشرده را زنده می‌کند.

بشر به پایکوبی چه چیز می‌رود،؟
رویش فزاینده طبیعت،
در این چرخه،
میلیون‌ها سال است تکرار میشود.
گریزی نیست،
سر تمکین فرود می‌آورم
وخودم را کت بسته،
به سرنوشت می‌سپارم.

به فضای لایتناهی
گوشه نگاهی دارم.
صفحه عظیم و گسترده کائنات،
داستانها برای گفتن دارد.
ما همه از جنس ستارگانیم.
غروب سرخگون خورشید،
به سودای شبانه مهتاب نمی ارزد.

نگین کیهان،
در مدخل انگشتری نمی گنجد.
دستان نوازشگرم،
به نوری که از ماه ،
آبشار وار به زمین می رسد
هفت رنگ سپهر نیلگون را می آراید.


حجت جوانمرد

هی آنقدر دورنگی هست

گاهی آنقدر دورنگی هست که نه دوست شناسیم نه دشمن فقط به مصلحت زندگی.
گاهی فاصله بین خیر گفتن و شر گفتن شخصی کمتر از دو دقیقه است بستگی دارد کی ترک مجلس کند
خدایا ما همان عمل کنیم که هستیم. آن وانمود کنیم که هستیم

که بشناسد سیاهئ، را که اندر شب نمایان است
فقیری کوله دار است، یا که باری پشت اعیان است .


که میداند که در بارِ به پشتِ آن سیاهی چیست
جواهریا که مشتی خاک اندر بطن همیان است


ندانیم‌ گرگ یا میش است. بعد از خفتن خورشید.
جلو آید دهد شیرم، و یااز نیزه پایان است،

گل است دور و برم بسیار از هر نوع و هر رنگی
مشامم مانده، *گُلزَهرهِ * ،و یا از نوع شایان است

خلاصه گاه میسوزم و میسازم از این حالت
نه‌ خواهد شادیم نه در عزا از غم سرایان است

گل نرگس گل سوسن گل خوشبو و بی خارند
ولی، *گُل خار‌*، خوشبو هست و از الطاف عریان است

نه بویش میکند مستم ،نه گل چیدن میسٌر هست
چنان گویی فقط بیتی برای بندپایان است


گهی بر لشکر شیر خدا شمشیر میبندد
گهی بر سفره پر رونق اولاد سفیان است


شدم خسته ،نه من خسته چو من بسیار حیرانند
که این نوع رفاقت از کدامین دین و ادیان است

گهی یاری کنار ما ز حُسن ما سخن گوید
گهی غیبت کنان بر سفره ای مجذوب بریان است


ندیدی ای *توکل* یار تک رنگی در ایامت
شدی برپا کنی پیدا ،بدیدی عمر پایان است

محسن ستوده نیا کرانی