خسته

خسته
ازاین همه دلتنگی
درزمستان تنهایی
عطر بهار است آغوشت
به احیای دوباره ام


سیدحسن نبی پور

و من از تو برایش گفتم

و من
از تو
برایش
گفتم
چشمهایش
خندید
بار دیگر
هیچ نگفتم
او تورا
فریاد زد
آینه از
من
به من
آگاه تر
است
نکند
روزی برسد
بشکنم آینه را
چون جواب قلب را دارم
ولی آینه ن
هرچه انکار کنم
حال مرا میفهمد
او به چشمم نه ب قلبم واقف است


الهه یزدانی

در آیینۀ نگاهت، چشـمان خویش را می‌جویم.

در آیینۀ نگاهت، چشـمان خویش را می‌جویم.
پرنده‌ای که از آسـمانِ مردمک‌هایت می‌گذرد،
بال می‌شـکند و در سـایۀ سـکوت تو آواز می‌خواند.

هر برخورد نگاه، دری اسـت به هزاران جهانِ ناسـاخته:
من و تو، و فاصله‌ای که چون رودی از نور می‌رقصد،
خود را در آینه‌های بی‌کرانِ بودن گم می‌کند.

چه کیمیایی اسـت این؟
که خاکِ دیدگانم را به سـتاره می‌دوزد،
و هر بار که به تو می‌نگرم،
خویش را در آتشِ آب‌های نگاهت می‌شـویم…
شـاید اینجا، در مرزِ ناپیدای «من» و «تو»،
چشـم‌ها فقط بهانه‌اند،
پروازی از خاطره تا ابدیت،
که در هر پرواز، بال‌هایش را به باد می‌سـپارد.

و من،
بی‌آنکه بدانم کدام سـو خواهد رفت،
در هر نشـانی از تو، ردِّپایی از خویش می‌یابم:
آیینه‌ای که از شـکسـتن نمی‌هراسـد،
چون هر تکه‌اش هنوز پرتوی از تو را در خود می‌کشـد…


وحید امنیت‌پرست

من درچشمان دریایی ات

من درچشمان دریایی ات
خودرادیدم
یقین پیداکردم
به اندازه تنهایی من زیبایی
ومن به اندازه  ی
زیبایی توتنهایم


سیدحسن نبی پور