در انبوه فقر محبت وَ پائیز
که این آسمان روح باران ندارد
چه می شد که امنیت آرزو را
سرانگشت های جوانی شمارد
شب است و سیاهی و نومید مطلق
ز شور و شعف من برایت چه گویم
اگر تو بیایی ، در آغوش ِ اَمنَت
بجز شادمانی به گوشَت نگویم
در این حال بد سخت ناکوک گشتم
ازین غربت ِ زیر ِ چتر ِ نگاهت
مدارا بکن با دل من عزیزم
دقیقا زمان ِ شروع ِ پگاهت
تمام جهان مرا شعله ای سوخت
و حال خوش لحظه هایم خراب است
چرا این قضا و قدر با دلم نیست
و حکمش در این قصه عین سراب است
فریما محمودی
آن سه اصلی که
وفور
دیدِ همه پنهان است
آنکه چشم پوشی نمود
عاقبتش هجران است
اصل اول یعنی:
هیچ وقت
چشم باز ، در خوابی
دومین اصل که باشد
هیچ چیز
در رفاه
کمشکشِ دورانی
پویشِ عِزّی
ولی حیرانی
بی قراری ها نداری رویش
بی جوابی چو نکردی
پرسش ؟
اصل سوم را بنامید
هیچ کس
شاهِ دنیایی که
دنیا بی کس
تخت نشینی که
ندارد دادرس
درنهایت ها رِِسد غایتِ
هیچ....
هیچ ، هیچ است
هیچ ها همه پوچ
حافظ کریمی
حدس میزنم در جایی نشسته ای.
بی خبر
اسوده
اسمان صاف در چشمانت لبخند میزند.
آتش تنهایی به جانم افتاده ،بیا،نزدیکم بیا می خواهم با دیدن چهره ماه گونه ات خاموشش کنم
چشمانت را از من نگیر،نه
فقط چشمانت را نه.
چهره ات را از من نگیر
پر توقعم، ستاره و خورشید را نمیخواهم،تمام گل های لاله و اطلسی و رز هم برای خودشان
من ماه خودم را میخواهم،
صورتت را نپوشان،این دللِ گرفته،طاقت ماه گرفتگی را ندارد
یلدا خستو
عزیز دلم
چشمانت آنقدر
مرا به تپش میندازد که
بهشت هم
جای من فریاد میکشد
من میخواهم ستایشش کنم
خدای من نگاهـِ به هنگام اوست ...
یزدان عطار