در وادی تحیر مجنون در انتظار است

در وادی تحیر مجنون در انتظار است
لیلی به بستر خویش خوابیده و خمار است
گویی نبسته عهدی یا بسته و گسسته
کاین عاشقانه های مجنون فقط شعار است
از من به قیس برخوان تاریخ عاشقی را
بد عهدی حریفان خود قصه ای مرار است
برخیز و نیک بنگر لیلی همین یکی نیست
در این دیار حیرت معشوق پرشمار است
دردا در این میانه دنیا وفا نکرده
بر عاشقان که گویی گلچین روزگار است
دست از طلب ندارید ای عاشقان بی دل
مطلوب خود بجویید در این و آن دیار است


سپیده لواسانی

در خود فرو رفتم شبی جایی

در خود فرو رفتم شبی جایی
در ساعتی از سالِ تنهایی
در خود شکستم، تا شدم، مُردم
از چشمه های اشک،خون خوردم
دیوانه ای در من نمایان بود
لب هاش میخندید و گریان بود
دیوانه با من گفتگو میکرد
من را که با من روبرو میکرد؛
دیدم چه مانده از منِ تنها
دیدم غریبم بین آدمها
من نبض ساعت های خوابیده
من سایه ای بر سایه تابیده
من آتشم در بین انگشتم
در خود جوانیه مرا کشتم
من روزهای سرد بیهوده
من یک جوان پیر فرسوده
من تک درختِ خشکِ جا مانده
از سبزِ جنگل ها جدا مانده
من عابری در کوچه های دور
در شهرِ شبهای بدون نور
من بغض و آواز خیابانم
بی چتر و تنها زیر بارانم
موجم که از دیدار با ساحل
دارم هزاران خاطره در دل
من عکس کهنه توی کیف پول
تصویری از یک آدم مجهول
من بوی عطرم روی شال تو
من تلخه حالم،خوش به حال تو

علی لروند امیری

قحطی واژه اومـــــده

قحطی واژه اومـــــده

غـــزل نــداره قـــــافیه

هر وقت میخوام از تو بگم

میرم ســــراغ حاشیه

حــتی نــــگاه شــعر من

ازت خجالت میکشه

نگو که خواستن دلت

مثل یه رویا بافیه

دل بسته ی چشای تو

این دله دیوونه شده

لذت این دیوونگی

واسه یه عمری کافیه


میدیا جادری

سه مرتبه بگو لا

سه مرتبه بگو لا
تا شیطان وجود
پنهان در صحرای ماشینی و پر درد وجود
کوس رسوائی تو را ننوازد.
سایه رنج را از لبان تشنه ات پاک کن
اگر نتوانستی
از درد دلت خواهش کن
تا لحظه ای به گردش برود.
شاید رفت
گم شد در دستمال پر از اشک های اطفال بی سرپرست
و بر نگشت.

درد و رنج های نانوشته
در انبار خیالت انبار شده اند
بگذار دلقک های چشم بسته
کوله بار دردهایت را
که از گذشته دور می آیند
به دریای ابدی نثار کنند.

بکوش در حد نیاز
و بدان که میزان آن
در حد پروانه های جهان است.

حال را دریاب
به گنجشکهای لانه کرده
در جرز دیوار خانه ات لبخند بزن
دلت را خالی کن
تا عشق
به درون جانت
اسباب کشی کند.


دکتر محمد گروکان