من از راهی دور
برای خواندن خواب های تو آمدهام،
من از راهی دور
برای گفتن از گریه های خویش
راهی نیست،
در دست افشانی حروف
باید به مراسم آسان اسم تو برگردم،
من به شنیدن اسم تو عادت دارم
من
مشق نانوشته ام به دست نی،
خواندن از خواب تو آموخته ام به راه
من
باران بریده ام به وقت دی،
گفتن از گریه های تو آموخته ام به راه
به من بگو
در این برهوت بی خواب و طی،
مگر من چه کرده ام
که شاعرتر از اندوه آدمی ام آفریده اند؟
(سید علی صالحی)
چشم عسل، اسمت نبات، لب قند و لبخندت شکر
اینهمه شیرینی یکجا، انسولین لازم شدم....
مژگان مهرنگ
در من
نفس میکشد
اندوه
مثل کوه
مثل یک جنگل انبوه
اندوهم را
رازهایی بارور کردهاند
نهان در عمق جان
که آشکار نمیشوند
در هیچ کلامی
فقط میشود حسشان کرد
در تپشهای کوه
در نفسهای جنگل انبوه
شبنم حکیم هاشمی
در یک غروب سرد و غمگین
با دفتری در دست پائیز
بنشسته ام روی دو زانو
با سینه ای از درد لبریز
من یک زن عاشق که چندی است
با خود کمی در التهابم
بغضی نِشسته در گلویم
کم کم به فکر انقلابم
گاهی به سر تا پا چو فریاد
گاهی سکوت مزمن خیس
این زندگی دائم برایم
دارد کلاس و درس و تدریس
رزمایش روزانه ی غم
پشت نگاه زخمی شب
چون لابی قدرت که دارد
زیر نقابش نیش عقرب
هر چند بخشی از وجودم
در انتظار رشد شادی است
انگار یک ذره از این حس
در قلب من دیگر زیادی است
دیگر درون چشم هایم
حسی نمانده بهر دیدار
زیر نگاه تو نِشسته
حس پشیمانی و انکار
سنی گذشت از ما نباید
در انتظار عشق باشیم
این مردمک ها گشته پر اشک
ما حاصل زخم و خراشیم
فریما محمودی