به فتحت آمدم
ای سرزمین لطافت و عشق
نشدم حریف تیرِ نگاهِ
لشکر چشمانت
افتادم به تله
غرق شدم من در آن
غزالین، دوتا چشمه ی جوشانت
آمده بودم که به تاراج ببرم
جعبه ی یاقوتیِ انارِ سرخِ لبانت
مانده ام که چطور
بگذرم من ازین خال و
ازین چال زنخدانت
نارنج های سرخاب و سفیدابت که نگو
و آن باغ هلو
دلچسب ترین میوه ی کال
در چهار فصل زمان است
به فتحت آمدم
که فاتح برگردم.
فتح شدم
چه می دانستم که در این باغ
مهلکترین سیاه چال جهان است .
عثمان لشکری
رفتی ولی بوسهات طبع تبر دارد
زان رو که لبت هر دم صد گونه شکر دارد
به زیر زلف تو صد بار دل شکسته مرا
چو مرغ نیمه شبی نالهٔ سحر دارد
در چشم نمیآری تا سجده نفرمایی
کز لعل تو هر روزی جانی به خطر دارد
از حسرت دیدارت جان میشودم قالب
وز شوق تو میمیرم این عشق ظفر دارد
در هر قدمم افتد صد چشمه خون از دل
بی روی توگر چشمم رویی به سفر دارد
میخواست ترا بیند صد واقعه پیش از من
بیچاره نمیدانست این عشق حذر دارد
در کوی تو از اشکم کمتر نشود یک شب
یااز سر زلفت من یا خاک به سر دارد
در آرزوی رویت تا چند گریزم من
ور زانکه مرا داری بنمای که بر دارد
امین طیبی
بیشه اندیشه را سوزانده آند
خلق را ازدین برگردانده اند
پخمه ها درپست های میهن اند
نخبه ها را از وطن کوچانده اند
گردن اندیشمندان زیر دار
ابلهان را سوی ما شورانده اند
یک گروه آسان چپاول می کنند
دیگرا درنان شب درمانده اند
دل پریشان دیده ها بارانی اند
بغضها را یک صدا ترکانده اند
چشم را بگشا وفردوسی ببین
شعر مرگ پارسی را خوانده ان
باغ دین وداد را خشکانده
جای آن بذر ریا افشانده اند
بالباس پارسایی دزد را
هرکجا ازاتهام برهاند اند
با که باید گفت احوال غریب
اشکها از دیده ام بچگانده اند
اصغر اروجی
بارها مرگ را چشیده ام
مرگی تدریجی و مرگی تلخ در میان مردمانِ کوته فکری که سوختن و ساختن را پاکی،و گذر کردن از آن را جرم می پندارند
سالهاست که ذهنمان.را به غل و زنجیری از تفکرات پوچ و بی اساسی بسته اند که با هیچ قانونی از ذهنمان هم خوانی ندارد
رها شدن،آزاد شدن جرم.است
رهایی از جبر زندگی و رهایی از بردگی در مکتبمان گناهی نابخشودنیست..
در دنیایی که به اجبار در آنیم و ناخواسته وارد آن شده ایم
جواب این همه ناعدالتی و اجحاف در برابر روح و جسمان را چه کسی پاسخگوست؟؟
دلم آرامش میخواهد
آرامشی از فکر و اندیشه خودم نه تحمیل یک عمر بردگی...
رونا فرخ
ای درختی که به صدشوق نشاندی
شاخه سبز امید
در تاریکی لحظه های فصل افسوس
تیرگی ها
بی چراغ غمگساری که سراغت نیست
ای صفای لحظه های ناب یکرنگی
در ثنای این لباس رقص بی امید شعر
دستی رسانید
ای غبار وحشی تنهایی و وهم
دستهای خسته درهای شعرم مهرو موم
فوج غم چون آذرخشی بر تن خسته شعرم مضموم
حامد فلاح