خواستن دوباره خواستن

خواستن
دوباره خواستن
در بازیافتنی دوباره
در آشتی کردنی دوباره با ستاره های دل
که با این خود وجودی
چه زیباست که بیرون و درونمان همه از او باشد
آن هنگام که شمع وجودت بگونه ای روشن
که پرتو افکن اطرافیان و مردمان باشد
آن هنگام که وجودت از خواب شعله ها برخاسته
و آن هنگام که بسان خورشیدی تابناک در نظرها مجسم
و آن هنگامی است که هوای رقصیدن
پروانه های بال و پر را چنان برافراشته کند
که دیگر سوختنی نباشد
بل ساختنی بعد از بازیابی این گم گشتگی ها باشد
آن هنگام که استمالت دل
دلجویی از گم گشتگی ها را خواهد
تا دگر بار تباه نشود روزگارمان
بدست تباه گران در این روزگار غدار
حال بدان که لحظه های خام زندگی رو به اتمام است
و حال خنده کن به آتی روزهای بلند موفقیت
در این دوباره خواستنهای مسیر زندگی
بدان رو به رویت عشق به زندگی است
و پشت سرت نفرت از فنای این زندگی است
بشرط آنکه دلت نه بسوی خاک باشد
بل بسوی حیات بر علو آدمیان باشد
حال سوختن را فراموش کن
که باید ساختن را سر لوحه خود سازی
اینجاست که شعله های عشق به زندگی
بر افروخته تر از هر زمان دیگر خواهد شد
و اینچنین زخمهای شکست
تبدیل به جوانه های سبز وجودی شده
و آن هنگام که لبخندمان به ستاره های دل
شجاعت بازگشت به خود را
چه زیبا حس می کند
در این آشتی با خود
و احساس مشعشع این دل وجودی
حال این دوباره خواستنها
تمنای دیگری هم دارد
آن هنگام که جان چروکیده مان
در مرمتی دوباره
به مانند شفقی که از افقی دور میاید
در رشدی مجدد
چیدمان دوباره زندگی مان را نوید خواهد داد.


احمد رضا رهنمون

دست هایت مسیح بی انجیل

دست هایت مسیح بی انجیل
در دهانت هزار پیغمبر
مؤمنان می بَرند با حکمِ
هر دو چشمت شراب بر منبر

خنده هایت لقاحِ پاکی بود
طول و عرض بهشت،آغوشت
و لبانت هبوط تابستان
شرح جنّات بوی تن پوشت


وصف خرما توناژ موهایت
در تنت شرح لن ترانی بود
در چگالی بودنم بغضِ
ارنی ها ی  بایگانی بود

گام هایت تراز موسیقی
مهربانی و صلح همراهت
وقت صحبت شکوفه میریزد
از کلامِ بلند و کوتاهت

با تو مبعوث می شوم در عشق
با تو در روز و شب تناقض نیست
با تو می ایستد زمان در اوج
بی تو چون و چِرای هستی چیست؟

زیبا شریفی سنگری

صورتی است که مرا می‌زاید، مکرر

صورتی است که مرا می‌زاید، مکرر
و مکرر، در قبله حال می‌نشاند، می‌گذارد
در تورق، کلمات، شکل جهان، جزء نهان، کل زبان
در خور سروری خود به جهان می‌بالد
پس از آن، حامل اشیای وجود
به کمالی که در آن، هستی من غرق در اوست
رخصت تجربه رقص دمادم به میان می‌آرد

می‌چرخم و می‌چرخم از این سوی جهان تا کانون
کانون جهان وای منم وای منم در قانون
قانون جهان وای منم داد منم در اکنون
اکنون جهان وای منم داد منم آی منم ای مجنون
مجنون جهان آی منم وای منم داد منم در اکنون
اکنونم از این چرخش مادام در این نقطه‌ی کانون

ایستادم و خیره به خودم آه کشیدم
چیست این من؟ کیست این من؟
جستم از خود دم به دم من هی چرا می‌زاید؟
از لب زاییده هر لحظه سخن می‌راند؟

شب شد
لمس کردم خاک را
شنیدم پدرم به مادرم گفت بخوان اخلاص را
ناگهان قلبم تپید

در ادامه، وصف من امن یوجیب
ای دریغ، ای دریغ از منت آن نا نجیب
پس چه خوانی؟ رونوشت از باطلی یا کاهلی؟
شرح حال این من از دلدادگی؟ وادادگی؟
پس بخوان
که در این پهنه که سه در چهار است
من نشستم، رو به خود در عالَم
در پی شوق وصالی لایزال
دادم از خود عقل و صورت بس مکرر
تا بفهمم که نمی‌فهمم من
صورت امر مکرر که چه بود
و چرا
در میان عطر کاغذ، باز هم هوس زایش خود می‌زایم

حمزه رمضانی