چه حکمی دارد چشمانت
که هی دل ب تومی بازم
توخال در دست
من هاج و واج
. کدام برگه رابیاندازم
توی مغرور آس در دست
برنده ای قطعا
من بیچاره
داس برداشته
روی فرش
کشنیزبه خودمی فروشم
قبول میکنم
باقمار خیالت مشغولم
باختم به یک حاکم،
کلا اینجانب یک محکومم
بخوان بی بی
دربهارم بی او
مانند یک برگ پاییزم
سمیه معمری ویرثق
به خدا کز سر تنهایی نبود.
دل من با دل تو حرف نداشت.
نگهم از نگهت خاطره بی حد نداشت.
تن من گرمیه آغوش تو را کم نداشت.
امین غلامی
در کنج این جهان
بی درو پیکر
ودر پیچ وخم
جاده ای بی انتها
که
رو به بی نهایت است
به خود می اندیشم
وبه سر آغاز
فصل روییدن ها
به بهار ی که
تا بخود آمدیم گذشت
وتنها
خاطره اش
ذهنم را بخود مشقول کرده است
به خاطراتی
که شاید سرابی بیش نبود
زود و گذرا
خستگی ماند و
بی حوصله گی
و تپش های قلبی
در آستانه
تابستانی که شاید
گرما بخش جان شود
وارام بخش
تنهای خسته
وقلب های بی قرار
وگیسوانی
منتظر وزشی وخنکای
پنجرهایی باز
میان این همه پندارها
واندیشه هایی که
در گیر این همه
خاطره و
واژه هایی نا مفهوم وگنگ
در شیب گرمای
این شب های
باقی مانده در
تابستانند ومنتظر
انجاییکه قدر این همه
موهبت ها را نمی دانی
ودیوار پشت دیوار
وفصل پشت فصل
حیران وسرگردان
می ماند پشت سر
وباز تو می مانی
این همه خاطره
وگذران عمر گران
بهمین سادگی
در این جهان بی در وپیکر
بهرام معینی
صدایت،
همچون دارویی ست
آرامبخش...
که روحم را نوازش میدهد و گوشهایم را تسلی ...
تو...
مسکن تمام دردهای منی...
ای آرامش جان
باران ذبیحی