گر با فلسفه ی حیات باشی مدام
بینی که هر شب گیرد آخر انجام
خوشا انجامی که فرجامش سپیده ست
خوشا هجرانی که پایانش رسیده ست
فرشته سنگیان
فرهادها با تب معشوق ساختند
جان با دروغ عامل پرویز باختند
موسی به طور رفت و چهل روز برنگشت
با وعدههای سامری گوساله ساختند
در زیر جامهی محمّدی حسین رفت
بر قلب پور فاطمه شمشیر آختند
ایران زمین دورهی خوارزم بودهام
چون حملهی مغول به سمرقند تاختند
شادان به سوی خانهی کعبه شتافتم
امّا به رمی و خانهی شیطان شناختند
پشتم ز نارفیق همانند لاله شد
مانند سرب قلب بشر را گداختند
فرشید ربانی
درد دل را با تو گویم ای خدای عاشقان
ساز من را بی صدا دانند ؛
کَرهای زمین
شعر من را بی نگاه خوانند ؛
شاهان نبین
قصه ام را بی صفا دانند ؛
خانانِ زمین
اعتقادم را تمسخر می کنند ؛
با نام دین
عشق من را بی بها دانند ؛
با زرها عجین
چون ببینم من تو را در جان ، ببین
می زنند با کفر خویش من را به کین
این همه گفتم بگویم خلق را ؛
دردم از مرهم مرا خوشتر ،
من ندارم هیچ غم
اهرمن از خُلق من شد زشت تر ،
من ندارم هیچ غم
نیزه بر قلبم زدند چون تیزتر ،
من ندارم هیچ غم
با زبان زخمم زدند چون نیشتر ،
من ندارم هیچ غم
با کژی بر من بتازند و بیایند پیشتر ،
من ندارم هیچ غم
مرگ من رو چون خوش آید بیشتر ،
من ندارم هیچ غم
آخر حرفم چنین گویم خدای مهربان ؛
عهد من با تو روان است همچنان
گر کژی رفتم دُرستم کن به جان
من نگویم من نشینم ،
کن چنان
من چو رودم ،
میروم ،
هستم روان
بر مسیر نادرستم ذار
تو سنگ جهان
بر رهِ رَستن روم سینه خزان
جای من بستر نییَست ،
دریاییَست این را بدان
گر به دریایت رِسَم گردم به نامت ؛
همچو خان
عشق من ، آن مردمانند ساکن ایرانِمان
خدمت خلقت به گیتی باشدم عهد دو کان
مرده و زنده بباشم گشنه ی علمت چو نان
مر بپوشان عیب را از چشم آن نامحرمان
کوچکم اما بکن من را بزرگی در زمان
هر که را گوید تو نیستی ،
در وجودش دِه نشان
من نیَم بهر خودم ،
بهر خودت کن در امان
میکنم کوته سخن را
گویمت یک نکته دان
عشق من با تو بماند ؛
تا ابد هم جاودان ...
رضا اسمائی