دود اگر از خانه ای آباد، می گردد سحاب
سینه و قلب کسی باشد که می گردد کباب
خوشه ای له میشود از مُشت ظلم می پرست
تاشود یک قطره ی ویرانگر جام شراب
دامن دریا بزرگ و رنج نا هنجار رود
سینه صاف و سفید کوه می گردد خراب
لاله های واژگون گر روید از رخسار کوه
دامنش خیس عرق می شد زشرم آفتاب
تا نریزد ذره ذره ابر از شمشیر رعد
پر نمی گردد دو چشم رودها از اشک آب
دره می گردد زمین از خشم ابر آسمان
سبزه می روید ولی از زخم های این عذاب
کاسه ای می ریزد و سیراب میگردد کسی
میشود بازار داغ زندگانی های ناب
سنگ روی سنگ می لغزد به جنگی دائمی
تا بچرخد چرخهای زندگی در آسیاب
یک نفر در آسمان می راند این کالسکه را
ماهی دریا رساند بر سر خوان عقاب
رزق ما در دست نیرومند رب عالم است
او فقط شکری زما خواهد به دیدار حساب
مجید رضا تقی پور
چشم، آشفته و حیران وجود
واله ادراک، ز توصیف شهود
نظر از مشعر آیات، ملول
حشمت معبود را سر به سجود
کرد مصباح عَلَم روح قُدُس
ز سرِ آنچه بیاورد فرود
پای داماد نلرزد یا رب
نشود دل تهی از بند قیود
ید حیدر به سرش دار قرار
به رسول و آل، بفرست درود
میثم داماد خراسانی
روزی که خدا گل مرا سرشت
و شبی که تقدیرم را نوشت
مرا خلیفه نامید
در زمین جز من جای هیچ کس نبود
بر من منت نگذاشت
به ستایشم ایستاد
به ستایشم خواند
بر من درود فرستاد
و آسمان را فرمان سجود داد
به من آموخت در هیچ بندی نباشم
به خدایگان زر و زور و تزویر سرفرود نیاورم
چون من
خلیفه ی اویم در زمین
پادشاه بی چون چرای فرش
همان که عرش را به تزلزل در آورد
با ناله هایش
با ایمانش
با شقاوتش
با دارایی اش
با فقارتش
و رفاقتش
و جسارتش
او یعنی من
روزی خدا خواهد شد
و شد
همان روزی که خدا گل او را سرشت
و شبی که تقدیرش را نوشت
البته الله
خدا بود و خدا هست و خدا خواهد ماند
من اگر هم خدا شوم
او لاشریک است
من غلط گفتم
شاید کسی باشم
اما خسی هستم در برهوت
از چنین خار و خسی چه خیزد
چه روید
چه بر آید
من آن را در همین سالها دیدم
وقتی ذره ای منحوس
کل دنیا را داد به باد
چه جوانها پرپر
چه مادرانی بی فرزند
چه فرزندانی بی پدر
و چه پدرانی در سوگ
همه تنها همه مظلوم همگی مستأصل
و خدا خود همه را خواند به خود
کی
همان روزی که گل ما را سرشت
وشبی که تقدیرما را نوشت...
من اشکهای خدا را دیدم
بغضش را احساس کردم
آنگاه که از جبر رهایم کرد
و اختیار را در اختیارم گذاشت
او
آن لاشریک
از عصمت خود به روحم دمید
هزار راه نرفته را نشانم داد
اما من
تقدیر را به تقدیر فروختم
به دانه ای بهشت را پس دادم
کی
همان روزی که با ابلیس هم کاسه شدم
و او ایستاده بود
و با حسرت به گل بازی فرشتگان می نگریست
و خداوند خدا را گفت
آتش مقدم است
او را می سوزانم
من فرشته ی مقرب تو هستم
سجده ام برای تو
سجاده ام سال ها گسترده است
گسترده خواهد ماند
اما تو ای خدا
آدم را فراموش کن
و خدا او را به تقدیسم خواند
و من حسادت را در چشمان ابلیس دیدم
کی
همان وقت که خدا گل مرا سرشت
و شبی که تقدیرم را نوشت...
علی مزینانی عسکری
گفتی: با تو بودنم، اشتباه بود
برو اشتباه را دوباره تکرار نکن
بگذار من باشم و
درد باشد و
سوز و
خاکستر برباد رفته و
اشتباه نکردهام
فقط بدان
با دلِ عشق نیامده بودی
بر دلِ عشق عاشق باشی
زیرا که
عشق، هرگز اشتباه نمیکند
از عشق ویرانم ولی
مستحق گدایی نیستم
برو
دیگر به پای رفتنت زانو نمیزنم
دنبال قلبی باش که
حالت را خوب کند
از دل بیمار
جز درد نصیبت نمیشود
دلت به داشتههایت خوش باشد
انگار من از اول نداشتهای بیش نبودم
هیچ خاکستری
با سیل سیاه گریه
بوی خاک
بوی گِل نمیدهد
عشق تنها یکبار میروید
کاری از کوزهگر
ساخته نیست
هرچند
خدای ماهری باشد
بعد از تو
حسرت آبادی
کورم کرد
بگذار دلم
به ویرانیی عشق خوش باشد
من که جز درد؛
بویی از آبادی، نبوییدهام
ضیغم نیکجو وکیل آباد