توپ قلقلی روزگارانم
قلبم سُرخ،
روحم پیر و سپید،
اشتیاقم اما آبیست و همچون فیروزه درخشان و گاهی هم، همچو سورمه ای تیره
مرا زمین زدند تا هوا بروم
و صبرم را محک بزنند
و آنچه را که بر هر موجود زنده ای تست نکرده بودند
را،
بر من بیازمایند
اطرافم پُر شده بود از آدمیانی گاها بد ذات،
گاهی بیمار و گاهی دل آزرده و خطرناک،
که مشق زندگیشان را آنچنان پر از خطا و اشتباه پر کرده بودند که برای
برائت خودشان،
زندگینامه دیگران را نیز خط کاری و تیره و تار میکردند تا وجدان نداشته شان را بیارامند
آنان نمیدانستند بعد زمین زدنم تا کجاها به آسمان میروم،
اما آنقدری اوج گرفتم که با عقاب تیزبین،
لکه ی ننگ وجودشان را یافتم،
و از آسمان عشق،
آرزوی پاکی و آرامش را برای روح بیمارشان طلبیدم
بعد از عقاب،
دمی بر ابر سپید آرمیدم،
گهی نیز در آغوش ابر تیره،
خون گریستم
آنچه که از روز روشن تر است این است که من نه
عیدیِ بابای تقدیر به ایشان بودم،
و نه آنقدری ارزشمند، که لایق هدیه شدن
اما اکنون عیان است اگر به قلب سُرخم بنگری
گویا چندین قلب است که به هم وصله زده شده اند و
همچون سیارگان و ستارگان یا همان توپ آن از بی خدا خبران،
صیقل گرفته و همچون دایره و سنگ مرمر یا همان تیله ای،
دور خودش و هر نیک و پلیدی میگردد
اندرون من
از قلب مُرغ بگیر
تا
قلب پاره سنگ بدنامان تاریخ،
یافت میشود
اندرون من،
هرچه را که جویی،
مثالش را خواهی یافت.
روح سپید من،
بارقه هایی از رنگ طلایی و بنفش دارد که
در هر نقطه از رنگ ها،
داستانی است که شاید،
روزی در جهان های موازی،
گوش به گوش و سینه به سینه بپیچد
آرش غدیر
"بوسه" بـه لبِ "بهــار" دارم امشب
دستی به دف و سهتار دارم امشب
ای خواب دمی بهچشم من پابِگذار
با "خاطرهاش" قـرار دارم "امشب"
بنفشه_انصاری_پرتــو
هرچه دلچسب است احساس تماشا کردنت
دلهره میآورد این پا و آن پا کردنت؛
موذیانه میجود روح مرا مثل خوره
فکرِ جز من در دل و روح زنی، جا کردنت
گاهگاهی باعث سوءتفاهم میشود
شکل کوتاه آمدن، طرز مدارا کردنت
جدی و مغروری، و این شیوهی مخصوص توست
با همین آرامیات، آشوب بر پا کردنت
خوب میدانی ولی بدجور عادت کرده است
گوشهای من به حس خوب نجوا کردنت
خسته هستم، خسته هستم، خسته هستم، خسته از
قصهی تکراری انکار و حاشا کردنت
انتظار عشق از زخم جدایی بهتر است
دلخوشم حتی به این امروز و فردا کردنت
مریم ناظمی
در یک زمان بودیم
در یک مکان،
زمان را متوقف کردیم
مکان را دور زدیم،
باز غم بود در دل هایمان
شاید
آوای زخم هایمان یکی نبود
که زندگی مکرر
نت خوشبختی را فالش می نواخت
نازنین رجبی
در این ناموزونی چرخ زمانه
در این کژدلی روزگار
با این افتان و خیزان ناموزون
و در این حیات ستانده شده
احساس می کنی خستگی در تَن را
که حال مرور میکنی چرخ نامیزان ایام را
قالبی دیگر زدن بر این خستگی به مصلحت
یا سر در گلیم انزوا بردن راه حل
آری سخت دلمان گرفته
غم زده ایم در این رنج و گریز
خسته دل از این چرخشهای سخت و بلا خیز
گسسته از این غبارهای گردون زمانه
مچاله ایم از این خط خوردن های مکرر
مات و مبهوتیم در اندوهی مکرر
در کنار پنجره های شکسته وجودی
در این روزگار غم و درد و نبود چراغ امید
در این روزگار دروغ و چند رنگی
در این روزگار گیر کرده پشت دیوارهای تو در تو
در این روزگار زیستن در عدم دگردیسی در گذران زمان
باورم در این، باقی نیستیم فانی هستیم
پس کجاست مرهم دل
مباد این زخم کهن
سرباز کند بار دگر
بیا و معنای جذابیت انسانی
در باوری دوباره را
در برابر چهره های عام و خاص معنا کنیم
و هم شیدایی مقام انسانی را
در نو گل خنده های عشق به زندگی تعبیر کنیم
بدان
هنوز دربهای دوستی بسته نشده
هنوز حس بهتر بودن در بهتر زیستن
در میزان بودن چرخ روزگار است
در مدیریتی برخاسته در مهر و وفا
تا بار دگر چهره های خندان
سوار شدن بر این چرخ و فلک را نظاره گر شود
تا بار دگر
توصیف کنیم رخسار زمانه را
که از زیر نقاب ترس بیرون پریده
و لبخند را بر لب
و امید را بر دل استوار کرده.
احمد رضا رهنمون