جز گرمیِ آغوشِ تو در دل نظری نیست
چشمه که بجز جانبِ رودش سفری نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم تو چنان در منی از من خبری نیست
این شهر بدونِ تو چنان ساکت و سرد است
انگار که بعد از تو در اینجا گذری نیست
گر می رسد آوازی از این شهر به گوشت
جز ضجّه ی افتادنِ شمشادِ تری نیست
امواجِ شبِ تیره و تاریک چنان است
گویی که به دنبالِ چنین شب سحری نیست
شاید بُگُشایند به روزی قفسم را
آن روز مرا بابتِ پرواز پری نیست
امروز که محتاجِ توام جایِ تو خالیست
فردا که بیایی دگر از من اثری نیست
علی پیرانی شال
تمام زندگی این است :که در نامهربانی ها
بیاموزی و بسپاری ، به خاطر مهربانی را
بزرگی نه به نام است و نه حتی زور بازویی
که وجدان میکند معنا ، مرام پهلوانی را
اگر از نان امروزت، به ناچاری نبخشیدی
دگر هرگز نیاموزی ، تو رسم میزبانی را
اگر بر تخت شاهی وندیدی اشک مظلومی
به چشم خویش میبینی سقوط ناگهانی را
اگر همسایه ات بی نان، تو اماسیر خوابیدی
بدان هرگز نمی یابی، ز خوشبختی نشانی را
تا روزی که نخوابیدی، به کنج این خیابانها
نمی دانی نمی فهمی غم بی خانمانی را
به دست کودکی پینه به دوشش بار حسرتها
کجای این جهان جویم؟ امید و شادمانی را
برای آنکه چشمانش ، بجز ظلمت نمیبیند
چگونه میکنی توصیف ، سپید و ارغوانی را
عدالت را ندیدم من به هر جایی نظر کردم
که سنگ و خار می گیرد ، گریبان شبانی را
و گاه از حاصل رنجی بجز حسرت نمی ماند
که دست بادها دیدم ، امید باغبانی را
به جرم زیستن باید که تاوان ها دهیم ورنه
میان مرده ها دیدم ، شکوه زندگانی را
سرِ خانِ تو بهر ما، فقط خونبابه و غم بود
بیا و جمع کن یا رب ، بساط میهمانی را
دنیا کیانی
در سوگ
عطر وحشی از دست رفته اقاقیا
وگل هایی که بزودی
لبخند غروب
و طلوع خورشید را
براحتی از دست میدهد
ولبخند بر لبان نسیم
می خشکد
چون عطری نمانده از اقاقی
که همراهیش کند
زمان نیز
گل های ریخته شده
از اقاقی
بر زمین در زیز پای عابران
را می بیند
و ثانیه هارا
به عقب بر می گرداند
شاید وقفه ای شود
وگل های از دست رفته
واژه ای از زندگی شود
ودوباره جان گیرند
مانند
ستاره ها چشمک زنان
میان شاخه های
پر پشت اقاقیا
یک بار دیگر
نمایان گردند
وعطر شان
فضا را لطافتی دوباره بخشد
وزندگی از نو آغاز کنند
با همان زیبایی
بهرام معینی
در سکوت
برگ می بارد نرم
گسترانیده چتر مه ، اندوه
خاطری سبز
خفته آرام در سکوت
فرزاد امین اجلاسی