در شهرِ غـزل همیشه تنها بودم
طوفانزدهٔ کِشتیِ دنیــا بودم
طــرحِ نَفَـسِ خنـدهٔ غـم، آلوده،
بـر نالهی خستهی زلیــخا بودم
مست از مِیِ بیهمنفسی در فالم،
در فـکرِ گـُذر، از پــُلِ غـمها بودم
دزدیدهچراغ از صفِ شبْبیداران
همسفـرهٔ آتـشسَر وُ عَنقا بودم
در محفلِ غمبارِ سکوت شیرین
فرهادصفت غـرقِ تقلا بودم
تا این دلِ تبدار رَجَزها میخوانْد
آشـفتهتر از طُــرّهٔ لیـــلا بودم
در پرتـوِ خونبــارِ نـگاهِ مهتـاب،
زخمیِّ تَپـِشهایِ جنونزا بودم
بنفشه انصاری پرتو
به چه می اندیشی؟
به عناصر به هوا
به شکفتنِ یک دانه اتم
به سکوت و به ندا اندیشم
از چه میترسی تو؟
از برآورده شدن...
از طپش های اتم ،
که مرا از قفس آزاد کنید
از سکوتِ برّه ای وقتِ قربانی شدن
به چه می اندیشی؟
به کبوتر در باد
به نهنگی در آب
به اذانِ خروسی دمِ صبح
به گربه ام
و سمفونیِ نفس هایش هنگامِ خواب
من به آن اندیشم...
و دیگر ، به چه می اندیشی؟
من به آن نامه رسان اندیشم
که خودش نامه نداشت
و به آن نرگسِ مست
که چرا خواب نداشت
و به آن جنگل بارانیِ افرا و تمشک
که خبر از تبرِ مردِ نجار نداشت...
(من به آن اندیشم... ، تو به چه اندیشی؟
از چه میترسی تو؟)
آرش خزاعی فریمانی، میرزا
کجا بودم که از هرکوی و برزن من گذر کردم
نمیدیدم صفایش را
کجا بودم که هرلحظه نبودم من در اینجا
نفهمیدم تمامش را
بخواب ناز بودم یا نبودم را
نمیدانم نمیدانم
کمر بستم زهمت تا ببینم آنچه دارم من
درونم را
تا زخود بیرون شدم دنیا زمن ببرید و رفت
از پس هر برگ گل
میریزد از من یک درخت
من زخود بیرون شدم عطر اقاقی چون شدم
مست گشتم جوی آب
راهی شدم راحی شدم
عاقله مرد نی ام
از این و از آنان نی ام
من راه خود را میروم
زندان نی ام بندت نی ام
در مسیر زندگی هر لحظه را من میزی ام
مست و سرخوش میروم
چون من زمن ببریده ام
سید محمد صالح عاقل
عشقِ توام به شیشهی دل سنگ میزند
زخمی به این سبویِ گلو تنگ میزند
کس باخبر نشد که چون این زخمِ خونفشان
از خون دل به زردیِ رو رنگ میزند
قدِ خمیدهی من و آن تارِ زلف و عشق
آن مطربی که بر تن عشاق چنگ میزند
عودم که دست باهنر عشق همزمان
هم سوزد و ز نالهام آهنگ میزند
مفشان کمند زلف سیاهت که جان ما
بر زلف تو گره شد و آونگ میزند
رفتی ولی بدان که دل آهنین تو
آخر ز اشک و گریهی من زنگ میزند
آشی نخوردم و دهنم سوخت کز غمت
نقش گنه به دامن دل ننگ میزند
پای من شکسته که سهل است، بیرخت
کار همه جهان به خدا لنگ میزند
پوریا اساسی
کبریت بکش به
باروتِ غمِ تلمبار شده ی
کنج سینه ام
کبریت بکش به
ترسِ پریده ی کابوس های نیمه شب که
دور از تو دیده ام
کبریت بکش به بی قراری ها و کلافگی های مداوم
به چرایی سوال برای تمام اضطراب هاکه این روزها بدون جوابه
فشار دادن سرم به قدرتِ بازوانت برای کاهش این دردهای عصبی
حالم خوب است
دروغ گوی خوبی نبودم و نیستم
فکر به کنارتو بودن
ترسیم یک زندگی دونفره ی ابدی
رویا پردازی ناسازگارانه تا کشیدن دیواری از نگفته ها بین ما
تبعیدم کن به آغوشت به جرمِ مجروحِ خفقان سکوتِپشتِصدا
کبریت بکش به
اندوهِباران در میانه ی مردادبه تداعی تکرارِ بغضِ بعد هر فریاد
کبریت بکش
زیر باید ها و غیرممکن ها
ترسیم یک زندگی دونفره ی ابدی دور از دنیا و آدم ها
فائزه کیانی فر