در دل شب، باران می‌بارد، غمگین است دل

در دل شب، باران می‌بارد، غمگین است دل
چشمانت در خیال من، روشن چون آفتاب دل

من دیوانه‌ام و در عشق تو غرق شدم
چرا در این دریای عشق، بی‌پناه و بی‌کَس شدم؟

کجایی ای جان؟ که بی‌تو دلم در ویرانی است
دستت را در دست من بگذار، که دنیا بی‌تو زندانی است


همه گفتند عشق تو، به جانم تاوان دارد
ولی من خاموش و بی‌تاب، به یاد تو شیدا و شاداب دارم

ای تو آرامش جان من، ای نازنین‌ترین خواب
بیا و بکش این فاصله‌ها، که دلم بی تو در تب و تاب

چرا در آتش عشق تو می‌سوزم و می‌خندم؟
چرا در تاریکی شب، به یاد تو قدم می‌زنم؟

دل من در این مسیر، بی‌تو گم شده و سرد است
بیا و با نگاهت، سرما را از جانم دور کن که هوا سرد است

ببین که دنیای منی، جان منی، عشق منی
ای تو پایان راه من، بگو کجا روم، که تو در دل منی؟

باران که می‌بارد، دلم در حسرت تو می‌نالد
کجایی ای دلبر؟ در این شب تاریک، جانم می‌سوزد و می‌پالد

علی سان

بر دل نشسته آهی من بر سر دوراهی

بر دل نشسته آهی من بر سر دوراهی
ماندم تورا ببینم دورت کنم نگاهی

گفتی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمیتوان کرد چون تو همیشه ماهی

هر دم نگاهت کردم زیباترت ندیدم
دیده چنان چراغی صورت چو تاج شاهی

دل خوش کنم که شاید روزی مرا ببینی
تا کی کنم نگاهت تا کی خیال واهی

من میروم‌ ز کویَت یادم نمی‌رود هیچ
فریادها کشیدم آه از دلم چه آهی

امید صادقی

ما رنج عشق را به تماشا گذاشتیم

ما رنج عشق را به تماشا گذاشتیم
عیسی صفت به مسلخ خود پا گذاشتیم

هر‌چند کوسه های طمع صف کشیده اند
یاقوت سرخ را لب دریا گذاشتیم

در کنج فقر هیچ کسی یاد ما نکرد
ناچار قفل پنجره را وا گذاشتیم

اجر سکوت منتظران غیر آه نیست
وقتی بهشت را سر دعوا گذاشتیم

ما نیز با حلول شب قدر تا سحر
سر بر پیاله های تمنا گذاشتیم

روزی دلیل روشنی ماه می شود
سنگی که بر دهان صدف ها گذاشتیم

ما اشک را به دیده ی منت نهاده و
معشوق را برای زلیخا گذاشتیم

فرجام هر که صورت ما را به غم نواخت
از این جهان به عالم عقبی گذاشتیم

با آرزوی قیس بنی عامری شدن
پا جای پای بادیه پیما گذاشتیم

عقل سلیم را به تحمل گداخته
دیوانه رو به دامن صحرا گذاشتیم

ما دست از زمین و زمان شسته ایم که
انگشت روی لانه ی عنقا گذاشتیم

ای عابران گمشده در کوچه باغ ها
ما شمع را برای شما جا گذاشتیم

خورشید را به لطف حباحب نیاز نیست
(دنیا برای مردم دنیا گذاشتیم)

سمیه عادلی

پاییز می شود که مرا مبتلا کند؟

پاییز می شود که مرا مبتلا کند؟
من زاده یِ دِیَم و مبتلا نمی شوم
من زاده یِ سفیدی برفم نه رنگ ها
من زاده یِ سرما و سردیَم عاشق نمی شوم
فصلِ غروبِ زودرس و تاریکی هوا
من زاده یِ شَبَم و مبتلا نمی شوم
من با صدایِ خش خشِ برگ و خیالِ خیس
من یک غریبه ام و مبتلا نمی شوم
باران که‌ می زند اما ، چرا خیس می شوم
کتمان نمی کنم ولی عاشق نمی شوم
پاییز رنگ ها که رخت ببندد ،
دلم آرام می شود که زمستان بهانه نیست
من در سکوت و سردی و سرما
چرا ، شاید ، کمی ، اندکی مبتلا شوم

نازنین جعفری