عریان نشسته بر لب دیوار سایه ها
عصیان دل نکرده مگر ، جز گلایه ها
فریاد بی صدا ست در این محبس سکوت
بغضی شکسته بر سر این گوش مایه ها
دیوانه خوانی اش دل مجنون شهر را
شوری به پا کند همه در پای پایه ها
زنجیرها به بند و قفس ها پر از نفس
آلوده گشته دست پلیدش به مویه ها
جغدان، خدا شدند و خدایی کنند بیش
اندوه ما گذشته ز حد لای لایه ها
جهل و جدل نشسته به ایوان کفرشان
بغض و حسد کشیده جهان را به گریه ها
دست مبارکی مگر از غیب سرسد
ویران شود به نور خدا رقص سایه ها....
سیمین حیدریان
به یاد آوردم آن دوران خوش را
که رفتم خواستگاری بعد شامی
پدر ،مادر ،تنی چند از فوامیل
مرا بودند آن شب یاری و حامی
گل و شیرینی و لبخند و شادی
شدند ردّ و بدل با احترامی
پدر از جانب ما شد مقدّم
پس از احوال پرسی و سلامی
برای خود جوانم را تقبّل
بفرمائید از بهر غلامی
پدر خانم پس از آن رو به من گفت
تو هم صحبت بفرما ای گرامی
بگفتم مدرک من هست دیپلم
به کسب و کار دارم اهتمامی
بسازم خانه ای خوب ان شاالله
زِ پول خویشتن همراه وامی
بر آن مجلس پس از آن گفتگوها
شد این حرف پدر خانم ختامی
جواب از ما ولی خواهیم مهلت
برای مشورت یا استعلامی
گذشت از آن وقایع چند روزی
نه اخباری رسید و نه پیامی
به محراب دعا گفتم به معبود
خدایا تو بزرگی با مَرامی
بده از لطف و احسان بار الها
دل مجروح من را التیامی
دعایم را اجابت کرد یزدان
جواب مثبت آمد با سلامی
پس از چندی به من گفت آشنایی
بگویم خیرخواهانه کلامی
گرفتاری کنون با زن گرفتن
اسیر و مبتلا همچون عوامی
مجرّد هستم و آزاد و خوشبخت
به غیر از خود ندارم التزامی
به او گفتم که از سنت نکاح است
نمی فهمی تو چون نادان و خامی
اگر پیش از تو هم بود این تفکّر
نبودی تا که خوش باشی به کامی
به آرامش رسی با زن گرفتن
بدون زن معذّب صبح و شامی
در این اوضاع دشوار زمانه
فراوان گشته هر جا صید و دامی
درخت سبز و پر محصول ایمان
بسوزد در پی کار حرامی
تاهّل را گزینش کن تو ای دوست
که خوشبختی چنین یابد دوامی
خدا یاری دهد از لطف و احسان
توکل کن برو تو چند گامی
علی باقری
هیچ تغییری نکردم شعر می خوانم هنوز
من همان جنگنده ی پیروزِ مِیدانم هنوز
بی کلک بی شیله پیله دستهایم بی نمک
از سیاست ها دورویی ها گریزانم هنوز
شکیلا اسماعیلی