مصلحت انکار عشقش بوده، اقرارش مکن
شکوه را یکبار مرهم بوده تکرارش مکن
خنده هایش را به یغما برده دیدارت ببین
اخم بر پیشانیش افتاده بیمارش مکن
دیدنش از دور چون تقدیر ما شد بعدازین
پیش روی او مرو دیوانه اصرارش مکن
خواب از جانم گرفتی، اشک مهمانم کنی؟
چشم را با زور بستم باز بیدارش مکن
آبروی عقل بردی، سر به سر جانم گرفت
سر خمست ای ناشکیبا بیشتر خوارش مکن
حیف دل دیوانه ای دیوانه کردی عقل را
هر چه میخواهی به سر آور ولی زارش مکن
آخرین بیت است و این پایان حرفم تا ابد
مصلحت اقرار عشقش نیست، اجبارم مکن
احمد روشنی
آغاز میکنم به سرانگشت آرزو
فصل بلند کوچ
فصل خزان برگ
من کوچه های پیچ و خم سرنوشت را
با چشم های تر شده از آرزوی خاک
طی میکنم
پروانه پر نزن به سر شمع مرده آ
گویا اسیر مرگ شده در نبود تو
بلبل به سوگ گل ننشسته خموش شد
گویا صداش غنچه نزاییده مرده شد
مرتضی خواجه
من ساده دل ولی
تو مست صدفریب
لبخند میزنی
طرح لبت فریب
ای کاش این دلم
در خانه مانده بود
بر بام دیگری ای کاش نگشته بود
طرح لبت فریب آن چشم تو فریب
آن دانه ات فریب خال لبت فریب
ای کاش این دلم محتاج مانده بود
خاری زتو ولی در دل نمانده بود
ای کاش عشق ما رنگین کمان نبود
ای کاش دامنش پاک بود و ساده بود
رفت آن زمان سوز
رفت آن زمان فسوس
بر زیر خاک ماند
این ناله های سوز
رنگین کمان شدی هر رنگ صدفریب
اما هنوز من یک ساده دل علی
تو راه خود برو من مانده دل به راه
شاید یکی بیاد با عشقی پاک پاک
از سنگ هم گذشت فرسنگ نام توست
از بس تو سنگدل آتش بکام تو
من آبی و زلال در سنگها اسیر
بی عشق زندگی؟ای سنگلاخ پیر؟
با سنگ ها تو خوش ای رنگ پرفریب
من آبم و ذلال اینست زندگی
ماهی درون آب چون زنده ای اسیر
تو عین گربه ای ناپاکی و کثیف
حالا برو دگر شعرم تو پاک کن
تنها بذار مرا عشق را حلال کن
باز هم صدای آب باز هم مرام پاک
باز هم خدای من عشقی زلال و پاک
شیرین شدی خوشی مجنون کنار رفت
آن عشق و آرزو یکسر به باد رفت
با هر تماس هنوز تو آتشم زنی
در دسترس نیم شیرین پرفریب
در قعر کوهی دور یک تیشه جا بماند
افسانه ای هنوز در دل به نیمه ماند
اینست قرار ما هر روز بیقرار
با مرگ زنده ایم خوش باش و برقرار
سید علی مظلوم مقدم
درد میرویَد در این دشت بلا
کشتزار رنجها و دردها
اشک آن را آبیاری میکند
سینهها را کشتکاری میکند
کشتزار سینه بی مرز است و حد
از ازل درد است در آن تا ابد
دردهای رنگ رنگ، انواع درد
دردهای طاق و جفت و زوج و فرد
از غم نان تا غم جان این زمان
هست گویی رویِشِ یک کرتِ آن
دردهای با نشان و بینشان
نهرهای اشک در آنها روان
برقِ آه و رعد فریاد از درون
شور و شیون اشک و آتش در برون
خواب این صحرا همه بیخوابی است
وحشت و رنج و تب و بیتابی است
یاسهایش خشک و نرگسها نژند
لالهها با داغ و گلها دردمند
دشت ما از سیمهای خاردار
شد حصار اندر حصار اندر حصار
آسمانش خالی از پروازها
خالی از گنجشکها و بازها
بی مترسک بی کبوتر بیکلاغ
شد کویر خشک، باغ از درد و داغ
ای خدا رگهای جان بیخون شده
دردهامان از عدد بیرون شده
یک نظر رو سوی بیتابان نما
عافیت را بهرهی آنان نما
دشمنی از گرگ و چوپان دیدهایم
داستانی این چنین نشنیدهایم
درد ما را نیست درمان الغیاث
ای خدا رو برنگردان الغیاث
غلامحسین درویشی
نازنینا گله از دستِ تو ام نیست، خودم خواستهام
نیست سرحلقه اگر دست خودم، لیک خودم بافتهام
صادق ستوده نیا