فصلِ پاییز چه زیباست شدم محو نگاه

فصلِ پاییز چه زیباست شدم محو نگاه
زرد شد روی من شیفته با برگ گیاه

آن چنان در رهِ دلدادگی بیهوشم که
ژاله ی منتظرِ نور شدم وقتِ پگاه

شدم آشفته ی آن موی پریشان در باد
و سپس عاشقِ آن چشمِ پر از شرمِ گناه

قیمت عشق گران است و به مانند آن
شبنمی است به روی گل و الماسِ آه

سرنوشت من و او خطِ موازی است ولی
من به دورِ قمرش وای شدم هاله ی ماه

یک جهان فاصله هم گرچه بماند، گویم
به امید قدمش باز شوم راهی راه

سر راهش بنشینم به تماشای فصول
رفتن و آمدنش انگار به من داد گواه،

که بیاید وَ شود همره من دوشادوش
آن چنانی که بپرسند ز من گشتی شاه؟

دارم امید رسد لحظه دیداری باز
در چنین حال و هوایی که خزد ابر سیاه

رود این فصل قشنگ و شوم آرام آرام
کُشته و مرده ی آن یارِ حسودِ خودخواه

حسن جعفری

آخرشبی از این ولایت رخت خواهم بست

آخرشبی از این ولایت رخت خواهم بست
تا آسمان صاف و بی پایان خواهم رفت

پیش چشمانم تمام شهر زیبا نیست
آنچه می بینم تماشاییست تماشاییست

پیرمردی خسته از بار ستم هایش
تکیه داده بر عصای موج دار خویش

نادم از آن روزهای پست و رنج آور
میکشد چون خر تمام بارهای خویش

پیش چشمانم تمام شهر زیبا نیست
آنچه می بینم تماشاییست تماشاییست

کودک زشتی که میگرید به تنهایی
در میان دوستان دشمن آلودش
دختر پاکی که میخندد به آرامی
میکند هر لحظه این افریطه نابودش

پیش چشمانم تمام شهر زیبا نیست
آنچه می بینم تماشاییست تماشاییست

مادری کز فرط ناکامی زخم گشته دست و پاهایش
میچکد آب از سر و رویش میمکد هر لحظه لبهایش

پیش چشمانم تمام شهر زیبا نیست
آنچه می بینم تماشاییست تماشاییست

محسن سیاه کمری

من را مهمان پرسه زدنی کن

من را مهمان پرسه زدنی کن
بگذار در خیال تو قدم بزنم
تا آرام بگیرد این تن رنجورم
سبک شود این ذهن خاموش من
خیال تو مملو از خاطرات است
بگذار آینه بر روی
طاقچه اتاقت باشم
تا رخ تو را نظاره گر باشم
در آن ، ترنم جلوه روی توست

هرازگاهی چند جرعه دیدارت
سیرابم میکند
در کنارت ، زیر نور شفق
قدم زنان به زیر درخت اقاقیا می آیم
جایت را با عطر عاشقی خالی میکنم
نمیگذارم ساعت ناکوک زمان
تو را از من بگیرد

چشمه جوشان چشمانت
آغوش منتظر مرا بارانی میکند
اشک نریز ای شاپرک تنها
تو را با خودم به دیدارش میبرم

سخت است فراق یار
یادش مرا شهر آشوبی است
خاطرات از دست دادنش
روح و جانم را شعله ور میکند
آتش در نیستان هستی
زبانه می‌کشد در ماه چهره او
خرمن جان و نفسم را
به باد می سپارم
تا برساند به پیش معشوق
شاید نباشم
که در آغوش کشم
تنهایی ام تا آخر
سبز بمان و زیبا
اندیشه ات را با خودم می برم
تا در کنارم تا ابد بماند

حسین رسومی