خوشم که مستم به باده تو

خوشم که مستم به باده تو

به خون نشستم به وعده تو



که خود بمیرم مقابل تو

که خود بجستم نگاره تو



کنون برقصم به مرده خود

ز خود گسستم بخنده تو



چو در بهشتم ز کشتن خود

ببین چه رستم به داده تو



دگر گذشتم ز باور خود

که می پرستم به چاره تو



همی بخندم به طالع خود

که دل ببستم به خانه تو


چو دل بدیدم که خانه توست

من خود پرستم نشانه تو


سید علی موسوی

تو عشقمی تو یارمی

تو عشقمی تو یارمی
مثل همون سرو بلند
تنها تو سایه سارمی
تو این هیاهوی عجیب
هر لحظه تو کنارمی
تو سردی زمستونا
گرمی روزگارمی
من از تو دل نمی کنم
تنها تو انتخابمی

حالا که دلتنگ توام
احساس نایاب منی
من میدونم ی روز سرد
اون روز که هستیم پر درد
دوباره باز می بینمت
شک نکنی به عشق من
همیشه تو خاطرمی

شوکا صبور

اذهبوا فانتم الطلقاء...

اذهبوا فانتم الطلقاء...
شامگاهی شام نااهلان چو شام تار شد
شام بدفرجام هم روزش چو شام تار شد
کاروانی خسته آمد شام رنگ غم گرفت
غم نه بر نامردمان بر آن در و دیوار شد
شادی خضراء نشین طبل و دهل در هر گذر
در گذار کاروان بالانشین بی عار شد
عده ای با سنگ و سُخره عده ای با لعن و کین
همنشینی بد چنین فرجام شام تار شد
کاروان خسته رفت و رفت تا ماخ یزید
لرزه بر کاخ ستم با رفتن بیمار شد
زینب ام المصائب کرد آغاز سخن
آی ای خضرانشین با ما چرا این کار شد
روز فتح مکه جدت گفت پیغمبر چه کرد
آن ستمگر جد تو آزاده ی بی عار شد
روز فتح مکه بود و رحمت خیرالبشر
با جگر خوار عمو آن رآفت بسیارشد
خانه اش جای امان شد جد تو آزاده شد
لیک آن آزاده ی دشمن گشت و او غدار شد
شکر حق با خیر و نیکی راه ما آغاز شد
با شهادت راه ما تا آخرت ابرار شد
ماکنون آزاده ایم و تو اسیر جور خویش
تا ابد لعنت بر آن قومی چنین جبار شد


محمود رضا کاظمی

از عشق تو ای نازنین هردم چنان پروانه ام

از عشق تو ای نازنین هردم چنان پروانه ام
شمع منی و دور تو میگردم و دیوانه ام

چون بلبلان در چمن، شادم گل زیبای من
خوشبختم از اینکه تو را دارم یکی یکدانه ام

هردم کنارم باش و یارم باش و دور از من مشو
با دوری‌ات قرص قمر هرگز مکن ویرانه ام


از بس که جرعه جرعه در جانم نشسته عشق تو
دنیا پر از حیرت شده از نعره ی مستانه ام

تنها تو هستی آشنای جان من جانان من
با هرکسی غیر از تو در این شهر، من بیگانه ام

تا یک دل سیر از تو با بوسه پذیرایی کنم
یک شب بیا ای نازنین مهربان تا خانه ام

تا غصه های خویش را گویم به تو ای دلربا
بگذار یک شب تا سحر سر را به روی شانه ام

از نور تو نوری شدم در دفتر شعر و غزل
روشن شده تا جاودان از عشق تو، کاشانه ام


آرمین نوری ارومو

در تصورِ مردانه ی شعر

در تصورِ مردانه ی شعر
چمدانی از درد را
بر شانه های مغرور شعور
و دل به جاده های پیچ و خم دارِ
زندگی می زنم

رو در روی بادِ امیال
با اراده ای چون کوه
با کفش هایی جسورِ ماندن
مقابل باران و توفان های حوادث
می ایستم...

دریغ و صد حیف
دیر دانستم
این نبرد
عدالتی ست مرده

خلافِ حرف های مصدق
کلاهم را برداشت
و شال گردنِ آرزوهایم را

دزد برد‌ و جاده ها
لعنت به این همه ابهامِ آدمی
که چون کلافی سر درگم
به پروپایِ احساس می پیچند
و عاقبت
ایستاده چون سروِ حسرت
از پا در می آیم‌
به تشرهای بی وفایی
البرز هم که باشم
سنگفرش خیابان خواهم شد
به شلاقِ ای کاش ها

شاخه های خیالم خمیده
گوژپشت می شوند
تمام نبوغِ دویده
سویِ بلوغِ سال ها بعد


مثنویِ هفتاد منِ انقلاب می نویسم
برای رشدِ بیت های جمهوری

مرتضی حامدی