صد جهان واهمه دارم که صدایم نکنی
زیر لب زمزمه ی مهر و وفایم نکنی
تا سر چشمه خورشید درخشان نبری
از خودم این من بیگانه جدایم نکنی
با نگاهی به تماشاگه رازم نبری
خارج از دایره رنج و بلایم نکنی
عالمی دلهره دارم که مبادا سحری
بعد هر نغمه شوریده هجایم نکنی
بروی دل بسپاری به تماشای بهار
قصه ای از گل و پروانه برایم نکنی
من بی حوصله با بهت خیابان چه کنم
اگر از این غم وامانده رهایم نکنی
قصه گوی شب یلدائی سردم نشوی
التفاطی به من و حال و هوایم نکنی
علی معصومی
ز افتادن سیبی از درخت بر جاذبه دست یافتند
از چه روی زجهان پُر رمزورازش به امرش سرنتافتند
ستایش و عبادت الله بر سلایق خویش بافتند
زخواندن آواز ورقصی دسته جمعی برعبادت یافتند
حیله گر با نوکرانی دژخیم به اطرافش در مجلسی
برگرفتن حاجت از بر مردم بیچاره،جمع در هیبتی
ز حُقّه مواجبی دادند وعده ای نمایان بر صحنه
اینان گرفتن حاجت در این مجلس بدون شَحنه
پیرانی حتی جوانی ، آرند و با قَسمی دروغین
بیماریش برطرف وپیامبر شفاعت و ماییم مبلغین
ای کشیش و ای روحانیِ هر دین و آیین و مذهب
حیایی ز دست آویز کردن مردم بیچاره براین مطلب
اینان بر بودن خدا همی شک کردند و ایمانشان بر دُم
مراسمی داری زدادن حاجت آنهم سوء استفاده از بُن
نام پیامبر بَری وهر دَم خود جلوه دهی زگفتن نامش
با نوچه ها بر روی صحنه یِ دنیا ، بر پرده و نمایَش
فدای عیسی روحَ الله محمدرسولُ الله علی ولیُّ الله
نام مبارکشان گشته ناندانی تملُّق گویانی دور ز الله
گر توخواهی زگرفتن حاجت سوی خالق مشتاق کنی
ز نادانی ونفهمیت دوست نِی که دشمنیِ خالق کنی
یا زجهل و جهالت این مسیر طی کنی هر روز
یا به یاری ابلیس و پُر کردن جیبَت باشی هر روز
عجب ز برخی مردم طمّاع از بر یک لقمه نانِ خشک
تن فروشی ودین فروشی حال فهم فروشی به مُشک
محمد هادی آبیوَر
حال من با دیدن تو از همه بهتر شود
هر شب ام با تو شبِ مهتابیِ محشر شود
تاک خشک و تشنه در خاک تو می روید که تا
بی غش و کهنه شرابی جان هر ساغر شود
غنچه در دستان تو با رغبت و غرق هوس
باز میگردد که در چشم تو زیباتر شود
آرزو دارم کنارم لحظه ای باشی که تا
لحظه با تو بی خجالت حل و همبستر شود
پرسه در ذهنم ،تو در من حل شدی یا در تو من
حل نمی گردد معما تا به دل باور شود
هر که مجنونِ شد به لیلا در حقیقت طعمهٔ
آتش اما غرق کوهی خاک و خاکستر شود
عادل پورنادعلی
به هر راهی گره از کار مردم وا کنی مردی
توان ناتوانی را اگر احیا کنی مردی
در این دنیا که جز نیکی نمی ماندپس از رفتن
طلب را از تهیدستی اگر حاشا کنی مردی
رگ غیرت به زن جنبد یقیناً باورت گردد
در آن جغرافیا پرچم اگر برپا کنی مردی
بدون نام زن گیتی به یک ارزن نمی ارزد
اگر زن را توانستی به خود شیدا کنی مردی
نشانی از هنرمندی ندارد هیبت مردی
تفاوت را به مرد و زن اگر ملغیٰ کنی مردی
در این دنیا اگر داری به دل عزم فتوت را
اگر خوی شهامت را درون پیدا کنی مردی
اگر داری به هر محفل به لب لاف جوانمردی
مروت را به کردارت اگر معنا کنی مردی
عادل پورنادعلی
دل باختم به بتی چوبی
در خیالم برای او
سجده ی آواز میکردم
بیچاره او
نه گوشی داشت برای شنیدن
و نه دلی برای عاشقی
ولی یک روز
جانش را فدایم کرد
هنگام سرما
در بخاری چوب سوز
و من دوباره تنها شدم
علیرضا پورکریمی