از چی میترسی ؟
از جای پاهات رو برف ؟
میترسی بفهمن کجا بودی و کجا میری ؟
نترس ، صبح که آفتاب بزنه
همه برفها آب میشن
همه جای پاها پاک میشن
از جای پاهات رو دل ها بترس
گرمای آفتاب که چیزی نیست
گرمای جهنم هم
نمیتونه پاکشون کنه
روزبه معین
عکسم پیدا نبود
در قاب عکسی گرما زده
فقط سایه ای
مانده بود
بر قاب ساعتی
بی عقربه
سعید رضا علایی
در دیاری که لحظه
تسلیمِ سرنوشت است
او که مشتاق آسایش است
به مرگ سلام می کند.
و او که طالب آرامش است
با زندگی وداع.
عبدالمجید حیاتی